Pre-Intermediate
I Want to Dye my Hair Green
Many of my friends have dyed their hair different colors.
بسیاری از دوستانم موهایشان را به رنگهای مختلفی رنگ کردهاند.
I don’t mean normal hair colors like brown or black.
منظورم رنگهای معمولی مانند قهوهای یا مشکی نیست.
My friends have dyed their hair orange, purple and blue.
دوستانم موهایشان را نارنجی، بنفش و آبی رنگ کردهاند.
I told my mother that I would like to dye my hair green.
به مادرم گفتم که دوست دارم موهایم را سبز رنگ کنم.
I explained to my mother that I would only use food coloring.
به مادرم توضیح دادم که فقط از رنگ خوراکی استفاده میکنم.
The green would not last forever.
رنگ سبز دائمی نخواهد بود.
My mother said that dyeing your hair was a silly fad.
مادرم گفت که رنگ کردن مو فقط یک مد احمقانه است.
She said that I would not look good with green hair.
او گفت که با موهای سبز ظاهر خوبی نخواهم داشت.
I said that if I couldn’t dye my hair green, maybe I could get a nose ring.
گفتم که اگر نمیتوانم موهایم را سبز رنگ کنم، شاید بتوانم یک حلقهی بینی بگیرم.
My mother said “no.”
مادرم گفت “نه.”
I said that maybe a tattoo on my arm would be nice.
گفتم که شاید یک خالکوبی روی بازویم خوب باشد.
My mother said “no way.”
مادرم گفت “به هیچ وجه.”
My mother said that she did some crazy things when she was a young girl.
مادرم گفت که وقتی جوان بود، کارهای دیوانهواری انجام میداد.
She said that she used to iron her hair to make it straight.
او گفت که موهایش را اتو میکرد تا صاف شود.
That sounds quite boring to me.
این برای من خیلی خستهکننده به نظر میرسد.
My friend Joan came over.
دوستم جون به خانهی ما آمد.
Her hair is dyed bright pink.
موهای او صورتی روشن رنگ شده است.
My father said “nice hair, Joan.”
پدرم گفت: “موهای زیبایی داری، جون.”
I don’t think that he really meant it.
فکر نمیکنم که واقعاً این را جدی گفته باشد.
My mother says that when I am an adult I can dye my hair whatever crazy color I like, but for now she would like me to leave my hair its natural color.
مادرم میگوید که وقتی بزرگ شدم، میتوانم موهایم را هر رنگ دیوانهواری که بخواهم رنگ کنم، اما در حال حاضر دوست دارد که رنگ طبیعی موهایم را حفظ کنم.
I tried to tell her that all my friends were doing it.
سعی کردم به او بگویم که همهی دوستانم این کار را انجام میدهند.
My mother asked, “if all your friends were jumping off a cliff, would you do it too?”
مادرم پرسید: “اگر همهی دوستانت از روی یک صخره بپرند، تو هم این کار را انجام میدهی؟”
I said “no.”
گفتم “نه.”
I think I’ll have to wait to have green hair, but maybe by the time I’m old enough to dye my hair green, I won’t want it that color.
فکر میکنم باید برای داشتن موهای سبز صبر کنم، اما شاید تا زمانی که به سن مناسبی برای رنگ کردن موهایم برسم، دیگر نخواهم که سبز باشد.
My mother says that fads change all the time.
مادرم میگوید که مدها همیشه تغییر میکنند.
One day something might be popular, and the next day it’s not in style at all.
یک روز چیزی ممکن است محبوب باشد، و روز بعد اصلاً مد نباشد.
I’ll just have to live without green hair for now.
فعلاً باید بدون موهای سبز زندگی کنم.
I wonder what the fad will be next month.
کنجکاوم بدانم که ماه آینده مد جدید چه خواهد بود
Why Do People Dislike Other People
Some people don’t like other people just because they look different.
بعضی از افراد فقط به این دلیل که دیگران ظاهر متفاوتی دارند، از آنها خوششان نمیآید.
I think that is silly.
فکر میکنم که این کار احمقانه است.
I don’t think that it is fair to judge someone by the way they look.
فکر نمیکنم که قضاوت کردن کسی بر اساس ظاهرش کار درستی باشد.
Some people look very nice, but they are mean or cruel.
بعضی افراد ظاهر بسیار خوبی دارند، اما بداخلاق یا بیرحم هستند.
Some people look very ordinary, but they are incredibly nice.
بعضی افراد ظاهر خیلی معمولی دارند، اما فوقالعاده مهربان هستند.
I remember when I was in grade one; I saw a girl across the room.
یادم میآید وقتی کلاس اول بودم، دختری را در آن سوی اتاق دیدم.
She had a mean look on her face.
او یک حالت اخمآلود و بداخلاق روی صورتش داشت.
I thought to myself that she was probably not a very nice person.
با خودم فکر کردم که احتمالاً آدم مهربانی نیست.
I stayed away from her, and played with the other children.
از او دوری کردم و با بچههای دیگر بازی کردم.
Then, we had to play a game, and the teacher said that she would pick partners for us.
بعد، مجبور شدیم که یک بازی انجام دهیم و معلم گفت که او برای ما همبازی انتخاب میکند.
The teacher picked the girl with the mean face as my partner.
معلم آن دختری را که قیافهی بداخلاقی داشت به عنوان همبازی من انتخاب کرد.
I didn’t think that the game would be much fun at all with a partner who seemed as mean as that girl.
فکر نمیکردم که بازی با همبازیای که به نظر بداخلاق میآید، جالب باشد.
I walked up to her and said hello.
به سمتش رفتم و سلام کردم.
The girl’s face changed.
قیافهی دختر تغییر کرد.
She smiled at me, and she began to talk to me.
او به من لبخند زد و شروع به صحبت کردن با من کرد.
Her mean face disappeared.
قیافهی بداخلاقش از بین رفت.
We had lots of fun playing the game.
ما از بازی کردن خیلی لذت بردیم.
We laughed a lot and enjoyed each other’s company.
خیلی خندیدیم و از همراهی هم لذت بردیم.
That girl became my best friend.
آن دختر بهترین دوست من شد.
Now when I look at her I see what is inside her.
حالا وقتی به او نگاه میکنم، میتوانم ببینم که درونش چگونه است.
Sometimes she doesn’t smile, but I know what she is like.
گاهی او لبخند نمیزند، اما من میدانم که او چطور آدمی است.
She is a kind and funny person.
او فردی مهربان و بامزه است.
I have learned that you can’t “judge a book by its cover.”
من یاد گرفتهام که “نباید یک کتاب را از روی جلدش قضاوت کرد.”
It is not fair to dislike someone just because they don’t look like you want them to look.
این منصفانه نیست که فقط به این دلیل که کسی ظاهر مورد نظر ما را ندارد، از او خوشمان نیاید.
You have to get to know a person.
باید یک نفر را بشناسید.
It doesn’t matter to me what color a person’s skin is.
برای من مهم نیست که رنگ پوست کسی چیست.
It doesn’t matter to me if they are short or tall, skinny or fat or happy or sad looking.
برای من مهم نیست که قدشان کوتاه یا بلند است، لاغر یا چاق هستند، یا خوشحال یا غمگین به نظر میرسند.
I judge people by how they treat me, and I try to treat people like I would want to be treated.
من مردم را بر اساس نحوهی برخوردشان با خودم قضاوت میکنم و سعی میکنم با آنها همانطور رفتار کنم که دوست دارم با من رفتار شود.
The Birthday Gift
It is going to be my father’s birthday.
تولد پدرم نزدیک است.
What can I give him?
چه چیزی میتوانم به او هدیه بدهم؟
I don’t have much money.
من پول زیادی ندارم.
I have looked all through the stores, and I have not found anything that I think he would like, or that I can afford.
تمام فروشگاهها را گشتم، اما چیزی که فکر کنم او دوست داشته باشد یا بتوانم بخرم پیدا نکردم.
I have thought very hard about what to buy for him.
خیلی فکر کردم که چه چیزی برای او بخرم.
I thought that he might like some candy, but my father really doesn’t eat many sweets.
فکر کردم شاید او شیرینی دوست داشته باشد، اما پدرم خیلی شیرینی نمیخورد.
I thought that he might like a new shirt, but he has lots of clothes.
فکر کردم شاید یک پیراهن جدید بخواهد، اما او لباسهای زیادی دارد.
I can’t afford a new car or computer for him.
نمیتوانم برای او یک ماشین یا کامپیوتر جدید بخرم.
I was watching him on the weekend.
آخر هفته داشتم او را تماشا میکردم.
He cut the grass, washed the car, took out the garbage, weeded the garden and watered the plants.
او چمنها را کوتاه کرد، ماشین را شست، زبالهها را بیرون گذاشت، علفهای هرز باغ را کند و گیاهان را آب داد.
I got an idea.
یک ایده به ذهنم رسید.
I went to my room and took out some paper.
به اتاقم رفتم و چند تکه کاغذ برداشتم.
I cut out pieces of paper, and I wrote on them.
کاغذها را بریدم و روی آنها چیزی نوشتم.
I wrote on one piece of paper that I would wash the car every weekend for the summer.
روی یکی از کاغذها نوشتم که در تمام تابستان، هر آخر هفته ماشین را میشویم.
I wrote on another piece that I would take out the garbage every week for the summer.
روی یک کاغذ دیگر نوشتم که در تمام تابستان، هر هفته زبالهها را بیرون میبرم.
I also wrote that I would cut the grass, weed the garden and water the plants every week for the summer.
همچنین نوشتم که در تمام تابستان، هر هفته چمنها را کوتاه میکنم، علفهای هرز را میکنم و گیاهان را آب میدهم.
I made a birthday card for my dad, and I put the pieces of paper inside it.
یک کارت تولد برای پدرم درست کردم و تکههای کاغذ را داخل آن گذاشتم.
I went downstairs and gave my gift to my dad.
به طبقهی پایین رفتم و هدیهام را به پدرم دادم.
My dad thought that the gift was very thoughtful.
پدرم فکر کرد که این هدیه خیلی با فکر و ارزشمند است.
He said that it was a gift from the heart.
او گفت که این یک هدیهی از ته دل است.
I did all those things for my dad all summer.
تمام تابستان آن کارها را برای پدرم انجام دادم.
He said that he had a lot of free time because I helped him so much.
او گفت که وقت آزاد زیادی پیدا کرده بود، چون من خیلی به او کمک کردم.
My dad and I are good friends.
من و پدرم دوستان خوبی برای هم هستیم.
I don’t mind doing things for him because I know that he is always there to help me out.
برایم مهم نیست که برای او کاری انجام بدهم، چون میدانم که او همیشه برای کمک به من حضور دارد.
A good gift doesn’t have to be something that costs a lot.
یک هدیهی خوب لازم نیست که خیلی گران باشد.
My dad says that the best gifts are the ones that show how much you care for the other person.
پدرم میگوید که بهترین هدیهها آنهایی هستند که نشان دهند چقدر برای فرد مقابل اهمیت قائل هستید.
I’m glad my dad liked his gift.
خوشحالم که پدرم هدیهاش را دوست داشت.
New Year's Day
On New Year’s Day people start a new year.
در روز سال نو، مردم یک سال جدید را آغاز میکنند.
Many people make resolutions.
بسیاری از مردم تصمیمات جدیدی میگیرند.
They resolve to be better people.
آنها تصمیم میگیرند که افراد بهتری باشند.
Some people decide that they will lose weight so that they can be healthier.
بعضی افراد تصمیم میگیرند که وزن کم کنند تا سالمتر باشند.
Some people decide to give up smoking.
برخی افراد تصمیم میگیرند که سیگار را ترک کنند.
They also want to be healthier.
آنها همچنین میخواهند سالمتر باشند.
There are all kinds of resolutions that people make.
انواع مختلفی از تصمیمات جدید وجود دارد که مردم میگیرند.
Some people try not to lose their tempers.
برخی افراد سعی میکنند که عصبانی نشوند.
Some people say that they will work harder.
بعضی افراد میگویند که سختتر کار خواهند کرد.
There are people who try to give up bad habits.
افرادی هستند که سعی میکنند عادتهای بد خود را کنار بگذارند.
Every year, my brother says that he will stop biting his nails.
هر سال، برادرم میگوید که جویدن ناخنهایش را ترک خواهد کرد.
He stops biting his nails in January, but by February he always starts again.
او در ماه ژانویه جویدن ناخنهایش را متوقف میکند، اما تا فوریه همیشه دوباره شروع میکند.
That is the thing about New Year’s resolutions.
این همان مشکل تصمیمات سال نو است.
People seldom keep them.
مردم بهندرت به آنها پایبند میمانند.
Everybody starts out with good intentions, but it is very hard to stick with them.
همه با نیتهای خوب شروع میکنند، اما پایبند ماندن به آنها بسیار سخت است.
I don’t make New Year’s resolutions.
من تصمیمات سال نو نمیگیرم.
I find that I just break them.
متوجه شدهام که فقط آنها را میشکنم.
I just work day by day to break my bad habits.
من فقط هر روز تلاش میکنم که عادتهای بدم را ترک کنم.
I know that I eat too many sweets.
میدانم که بیش از حد شیرینی میخورم.
Every day, I just try to resist them.
هر روز فقط سعی میکنم در برابر آنها مقاومت کنم.
I think that every day is a new day regardless of whether it is New Year’s Day or not.
فکر میکنم که هر روز یک روز جدید است، مهم نیست که روز سال نو باشد یا نه.
Bad habits are hard to break.
ترک عادتهای بد سخت است.
The best thing is never to start any bad habits.
بهترین کار این است که اصلاً هیچ عادت بدی را شروع نکنیم.
I don’t know if my brother will ever stop biting his nails, but I know that each January he intends to stop.
نمیدانم که آیا برادرم هرگز جویدن ناخنهایش را ترک خواهد کرد یا نه، اما میدانم که هر ژانویه قصد دارد این کار را متوقف کند.
Maybe one of these New Year’s Days he’ll get over that habit.
شاید در یکی از این سالهای نو، او این عادت را ترک کند
If I Could Fly
I sometimes imagine what it would be like if I could fly like a bird.
گاهی تصور میکنم که اگر میتوانستم مثل یک پرنده پرواز کنم، چه احساسی داشت.
Just imagine what it would be like to soar into the sky, flying high above the trees.
فقط تصور کنید که چگونه خواهد بود اگر میتوانستید به آسمان اوج بگیرید و بالاتر از درختان پرواز کنید.
You could stand on high rooftops and never be afraid of falling.
میتوانستید روی پشتبامهای بلند بایستید و هیچ ترسی از افتادن نداشته باشید.
You would see so many things as you flew over rooftops and forests.
میتوانستید چیزهای زیادی را ببینید در حالی که از بالای پشتبامها و جنگلها عبور میکردید.
You would feel incredibly free as you traveled from place to place, not bothered by road signs or traffic jams.
احساس آزادی بینظیری میکردید، زیرا از جایی به جای دیگر سفر میکردید، بدون اینکه نگران تابلوهای جادهای یا ترافیک باشید.
If I could fly like a bird, I would start from my backyard and travel through town.
اگر میتوانستم مثل یک پرنده پرواز کنم، از حیاط پشتی خانهام شروع میکردم و از میان شهر عبور میکردم.
I would look down on the houses and factories.
به خانهها و کارخانهها از بالا نگاه میکردم.
When I got tired, I would land in a field and take a nap.
وقتی خسته میشدم، در یک زمین فرود میآمدم و کمی استراحت میکردم.
I would travel above rivers, and follow them as they wound along and emptied into lakes and oceans.
از بالای رودخانهها پرواز میکردم و آنها را دنبال میکردم، همانطور که پیچ و خم میخوردند و به دریاچهها و اقیانوسها میریختند.
I would fly above parks, and I would call out to the children as I flew high above them.
از بالای پارکها پرواز میکردم و در حالی که بالای سر بچهها بودم، آنها را صدا میزدم.
I would dip and dive as I flew.
در هنگام پرواز، به پایین میآمدم و دوباره بالا میرفتم.
I would soar up high and dive down low so that I could almost touch the treetops.
به ارتفاعات بالا میرفتم و دوباره پایین میآمدم، بهطوریکه تقریباً میتوانستم نوک درختان را لمس کنم.
Have you ever flown?
آیا تا به حال پرواز کردهاید؟
I know that you can’t fly like a bird, but you might have taken an airplane ride.
میدانم که شما نمیتوانید مثل یک پرنده پرواز کنید، اما شاید سوار هواپیما شده باشید.
When you’re in an airplane, you pass through clouds.
وقتی در هواپیما هستید، از میان ابرها عبور میکنید.
It is exciting to take an airplane ride.
سفر با هواپیما هیجانانگیز است.
I love taking airplane flights.
من عاشق پرواز با هواپیما هستم.
I like to look down at the Earth.
دوست دارم از بالا به زمین نگاه کنم.
When you are up that high, everything below you looks tiny.
وقتی آنقدر بالا هستید، همه چیز در زیر پاهای شما کوچک به نظر میرسد.
That’s the closest I’ll get to flying like a bird.
این نزدیکترین تجربهای است که میتوانم به پرواز مثل یک پرنده داشته باشم.
But I can still use my imagination and spread my wings and soar high above the world just like a bird.
اما هنوز میتوانم از تخیلم استفاده کنم، بالهایم را باز کنم و مثل یک پرنده در آسمان اوج بگیرم
What I Look for in a Friend
What is it that makes somebody your friend?
چه چیزی باعث میشود که کسی دوست شما شود؟
Some people are nice, and you have fun with them.
بعضی از افراد مهربان هستند و شما با آنها خوش میگذرانید.
Some people are nice to talk to, but they don’t become special to you.
برخی از افراد صحبت کردن با آنها لذتبخش است، اما آنها برای شما خاص نمیشوند.
Some people become very close to you.
برخی از افراد خیلی به شما نزدیک میشوند.
Those people are the ones who become your good friends.
این افراد همانهایی هستند که تبدیل به دوستان خوب شما میشوند.
Did you ever wonder why certain people do become your good friends?
آیا تا به حال فکر کردهاید که چرا برخی افراد تبدیل به دوستان خوب شما میشوند؟
Friends usually have something in common.
دوستان معمولاً چیزهایی را با هم مشترک دارند.
Often, friends enjoy doing the same things as each other.
اغلب، دوستان از انجام کارهای مشابه با یکدیگر لذت میبرند.
Maybe they like the same sports, or the same music, or maybe they can even talk about problems or schoolwork.
شاید آنها به ورزشهای مشابه یا موسیقی یکسان علاقه داشته باشند، یا حتی بتوانند درباره مشکلات یا تکالیف مدرسه با هم صحبت کنند.
Friends usually find a common bond.
دوستان معمولاً یک نقطه اشتراک پیدا میکنند.
Friends share ideas and listen to each other.
دوستان ایدههایشان را با هم به اشتراک میگذارند و به یکدیگر گوش میدهند.
Sometimes, people who don’t have similar interests even become friends.
گاهی، افرادی که علایق مشابهی ندارند نیز با هم دوست میشوند.
You can learn a lot from a person who likes different things than you.
شما میتوانید چیزهای زیادی از کسی یاد بگیرید که علایق متفاوتی نسبت به شما دارد.
The most important thing about friends is that they must communicate with each other.
مهمترین چیز در مورد دوستی این است که دوستان باید با یکدیگر ارتباط برقرار کنند.
A good friend is a person who takes the time to listen to the other person.
یک دوست خوب کسی است که برای گوش دادن به فرد دیگر وقت بگذارد.
One of the most important things that I think a friend should have is a sense of humor.
یکی از مهمترین ویژگیهایی که فکر میکنم یک دوست باید داشته باشد، حس شوخطبعی است.
I like to laugh with my friends.
من دوست دارم با دوستانم بخندم.
I like to feel comfortable around my friends.
من دوست دارم در کنار دوستانم احساس راحتی کنم.
It is nice to be able to talk and laugh with people who have similar interests.
خیلی خوب است که بتوانید با افرادی که علایق مشابهی دارند صحبت کنید و بخندید.
It is nice to share things with people and learn about their interests.
خوب است که چیزهایی را با دیگران به اشتراک بگذارید و درباره علایق آنها یاد بگیرید.
You become a better person if you are able to learn things from others.
اگر بتوانید از دیگران چیزهایی یاد بگیرید، فرد بهتری خواهید شد.
Life is a journey.
زندگی یک سفر است.
On that journey you meet many people.
در این سفر، شما با افراد زیادی آشنا میشوید.
Some of those people will change your life.
برخی از این افراد زندگی شما را تغییر خواهند داد.
You have to choose your friends with care.
شما باید دوستان خود را با دقت انتخاب کنید.
A good friend is worth more than all the gold in the world.
یک دوست خوب از تمام طلای دنیا ارزشمندتر است.
A good friend will make your journey through life more pleasant.
یک دوست خوب، سفر شما در زندگی را لذتبخشتر خواهد کرد.
Make friends along the way, and the path through life will be very rewarding.
در مسیر زندگی دوستانی پیدا کنید، و این مسیر برای شما بسیار ارزشمند خواهد شد
A Funny Thing Happened on the Way to School
Last Friday it was very windy.
جمعهی گذشته، باد شدیدی میوزید.
I was walking down the street with my friend John.
من همراه دوستم جان در خیابان قدم میزدم.
We were having a difficult time walking against the wind.
راه رفتن در برابر باد برای ما سخت بود.
The wind was pushing against us, and we felt the force of it pressing against us.
باد ما را به عقب میراند و ما نیروی آن را که به ما فشار میآورد احساس میکردیم.
We even had a hard time breathing.
حتی نفس کشیدن هم برای ما سخت شده بود.
We were walking slowly.
ما به آرامی راه میرفتیم.
We watched the leaves as they danced and twirled in the wind.
برگها را تماشا میکردیم که در باد میرقصیدند و میچرخیدند.
We watched a plastic bag as it flew by us.
یک کیسهی پلاستیکی را دیدیم که از کنار ما پرواز کرد.
We saw a little boy whose baseball cap flew right off his head.
یک پسر کوچک را دیدیم که کلاه بیسبالش از روی سرش پرواز کرد.
His cap flew along the sidewalk, and he had to chase it.
کلاهش روی پیادهرو به جلو حرکت کرد و او مجبور شد که به دنبالش بدود.
He finally caught it, and he held it in his hands tightly after he got it back.
او بالاخره کلاهش را گرفت و پس از اینکه آن را به دست آورد، محکم در دستانش نگه داشت.
The trees were swaying frantically.
درختها بهشدت در حال تکان خوردن بودند.
Their branches swished and waved in the wild wind.
شاخههایشان در باد شدید میچرخیدند و تکان میخوردند.
John and I were hit by flying bits of paper and leaves.
من و جان توسط تکههای کاغذ و برگهایی که در هوا پرواز میکردند، برخورد کردیم.
We laughed when a garbage can lid rolled along and hit John in the leg.
وقتی که درِ یک سطل زباله در خیابان غلتید و به پای جان برخورد کرد، خندیدیم.
We saw another garbage can rolling along the road as if it was alive.
یک سطل زبالهی دیگر را دیدیم که انگار زنده است، در خیابان میغلتید.
Everything was moving because of the wind.
همه چیز به خاطر باد در حال حرکت بود.
Then, the funniest thing happened.
بعد، خندهدارترین اتفاق افتاد.
I wasn’t paying any attention, and a paper bag came flying up the street toward us.
حواسم نبود و یک کیسهی کاغذی در خیابان به سمت ما پرواز کرد.
It hit me right in the face and covered my whole face.
مستقیماً به صورتم برخورد کرد و کل صورتم را پوشاند.
At first, I didn’t know what had happened.
در ابتدا نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است.
I was blinded.
نابینا شده بودم.
I couldn’t see where I was going.
نمیتوانستم ببینم که به کجا میروم.
I stopped and held out my hands.
ایستادم و دستانم را جلو گرفتم.
When I stopped, the bag fell off my face.
وقتی ایستادم، کیسه از روی صورتم افتاد.
I looked at John.
به جان نگاه کردم.
He was laughing very hard.
او خیلی بلند میخندید.
He was laughing so hard that tears were rolling down his cheeks.
او آنقدر میخندید که اشکهایش روی گونههایش جاری شده بود.
He said that I looked very funny with the brown paper bag stuck to my face.
او گفت که من با آن کیسهی کاغذی قهوهای که به صورتم چسبیده بود، خیلی خندهدار به نظر میرسیدم.
I started to laugh too.
من هم شروع به خندیدن کردم.
We laughed about it all the way to school.
در تمام مسیر تا مدرسه به آن اتفاق خندیدیم.
John said that he wished he had a camera.
جان گفت که کاش یک دوربین داشت.
He would have taken a picture of me with the bag on my face.
او از من در حالی که کیسه روی صورتم بود، عکس میگرفت.
Advice
Sometimes my mother gives me advice.
گاهی اوقات مادرم به من نصیحت میکند.
She tells me to save my money for a rainy day.
او به من میگوید که پولم را برای روز مبادا پسانداز کنم.
She says that I should eat my vegetables if I want to be strong when I grow up.
او میگوید که اگر میخواهم وقتی بزرگ شدم قوی باشم، باید سبزیجاتم را بخورم.
She says that you reap what you sow.
او میگوید که “هر چه بکاری، همان را درو میکنی.”
I didn’t know what that one meant, so I asked her.
نمیدانستم که این چه معنایی دارد، بنابراین از او پرسیدم.
She said that if you are good to people, they will be good to you.
او گفت که اگر با مردم خوب رفتار کنی، آنها هم با تو خوب رفتار خواهند کرد.
If you do bad things, then bad things will come back to you.
اگر کارهای بد انجام دهی، اتفاقات بد به سراغت خواهند آمد.
My mother is always giving me advice.
مادرم همیشه به من نصیحت میکند.
She says that a penny saved is a penny earned.
او میگوید که “یک پنی که ذخیره شود، همانند یک پنی به دست آمده است.”
I am still thinking about that one.
من هنوز در مورد این جمله فکر میکنم.
Some of these things are difficult to understand.
برخی از این چیزها سخت قابل درک هستند.
My mother is very wise.
مادرم بسیار خردمند است.
She says that she has learned from her mistakes.
او میگوید که از اشتباهاتش درس گرفته است.
She tells me that she would like me not to make mistakes, but she says that everyone does make mistakes.
او به من میگوید که دوست دارد من اشتباه نکنم، اما میگوید که همه اشتباه میکنند.
The important thing is that we learn from our mistakes.
مهم این است که از اشتباهات خود درس بگیریم.
My mother says that nobody is perfect.
مادرم میگوید که هیچکس کامل نیست.
My mother tells my sister that time is precious.
مادرم به خواهرم میگوید که زمان ارزشمند است.
My sister wastes time, and my mother doesn’t like that.
خواهرم وقتش را تلف میکند و مادرم این را دوست ندارد.
My mother tells me to be true to myself.
مادرم به من میگوید که خودم باشم و به خودم وفادار بمانم.
She says that I should not follow the crowd.
او میگوید که نباید از دیگران کورکورانه پیروی کنم.
I should listen to my own conscience and do what I think is right.
من باید به وجدان خود گوش کنم و کاری را انجام دهم که فکر میکنم درست است.
She says that it doesn’t matter if you fail at something, the important thing is that you try.
او میگوید که مهم نیست اگر در چیزی شکست بخوری، مهم این است که تلاش کنی.
If you’ve done your best, then that is all that matters.
اگر تمام تلاشت را کرده باشی، این تنها چیزی است که اهمیت دارد.
I listen to my mother.
من به حرف مادرم گوش میکنم.
I think she gives very good advice.
فکر میکنم که او نصیحتهای خیلی خوبی میدهد.
My mother has a lot of common sense.
مادرم عقل سلیم زیادی دارد.
I hope I am as wise as she is when I have children of my own.
امیدوارم وقتی فرزندانی داشته باشم، به اندازهی او عاقل باشم.
Sometimes I wish that she would not give me so much advice.
گاهی آرزو میکنم که او اینقدر به من نصیحت نکند.
I think that I know what I’m doing.
فکر میکنم که میدانم دارم چه کار میکنم.
But, in the end, I always remember what she has said, and I try to live by the standards that she has set for me.
اما در نهایت، همیشه آنچه را که او گفته به یاد میآورم و سعی میکنم مطابق با معیارهایی که او برای من تعیین کرده زندگی کنم.
Take the advice that your parents give you.
نصیحتهایی که والدینتان به شما میدهند را بپذیرید.
They only have your best interests at heart.
آنها فقط به نفع و مصلحت شما فکر میکنند.
A Trip to the Hospital
I have to get my tonsils out.
باید لوزههایم را دربیاورم.
I’m not really happy about it, but I’m tired of being sick and having sore throats.
خیلی از این موضوع خوشحال نیستم، اما از بیمار شدن و گلودردهای مداوم خسته شدهام.
I have to go to the hospital two hours before my surgery.
باید دو ساعت قبل از عمل به بیمارستان بروم.
My mother will go with me.
مادرم با من خواهد آمد.
The nurses will take my temperature and check my blood pressure.
پرستاران دمای بدن و فشار خونم را اندازهگیری خواهند کرد.
They will make sure that I am ready for my operation.
آنها مطمئن میشوند که برای عمل آماده هستم.
I will be dressed in a white gown, and I will be wheeled down the hall to the operating room.
یک لباس سفید میپوشم و با برانکارد به سمت اتاق عمل برده میشوم.
I can’t have anything to eat or drink for a long time before my surgery.
برای مدت طولانی قبل از عمل نباید چیزی بخورم یا بنوشم.
My mother will walk down the hall with me; then she will wave goodbye as they wheel me into the operating room.
مادرم در راهرو همراه من خواهد بود، سپس وقتی که مرا به اتاق عمل میبرند، برایم دست تکان خواهد داد.
The doctor and the nurses will be busy in the operating room.
دکتر و پرستاران در اتاق عمل مشغول خواهند بود.
They will be getting ready to perform my surgery.
آنها برای انجام جراحی من آماده خواهند شد.
The doctor will say hello to me and tell me that he is going to put me to sleep.
دکتر به من سلام خواهد کرد و خواهد گفت که قرار است مرا بیهوش کند.
He will put something into my arm.
او چیزی را به دستم تزریق خواهد کرد.
He will tell me to count backwards from ten.
او به من خواهد گفت که از ده به عقب بشمارم.
I think that I will only say “ten, nine,” and then I will be fast asleep.
فکر میکنم که فقط “ده، نه” را بگویم و بعد سریع به خواب بروم.
I won’t be awake for the surgery.
در طول جراحی بیدار نخواهم بود.
When I wake up, I will be surprised that the surgery is over.
وقتی بیدار شوم، از اینکه عمل تمام شده است، تعجب خواهم کرد.
My throat will hurt, and I probably won’t feel very good.
گلویم درد خواهد کرد و احتمالاً حال خوبی نخواهم داشت.
My mother will be there with me.
مادرم آنجا کنارم خواهد بود.
The nurses will give me a drink and try to make me comfortable.
پرستاران به من نوشیدنی خواهند داد و سعی خواهند کرد که احساس راحتی کنم.
I won’t be in the hospital overnight.
شب را در بیمارستان نخواهم ماند.
I will go home later in the day.
بعداً در همان روز به خانه خواهم رفت.
My parents will have to make sure that I have a lot to drink.
والدینم باید مطمئن شوند که مقدار زیادی مایعات مینوشم.
I can’t eat any hard foods or they will hurt my throat.
نمیتوانم غذاهای سفت بخورم، چون باعث درد گلویم میشوند.
I will sleep a lot, because I will not feel very well for a couple of days.
خیلی خواهم خوابید، چون برای چند روز احساس خوبی نخواهم داشت.
It won’t take long before I recover from my surgery.
مدت زیادی طول نخواهد کشید تا از عمل جراحی بهبود پیدا کنم.
Sometimes, we need surgery to make us feel better.
گاهی اوقات، ما به جراحی نیاز داریم تا حالمان بهتر شود.
Hospitals can be a bit frightening, but the doctors and nurses are very nice, and their job is to make you better.
بیمارستانها میتوانند کمی ترسناک باشند، اما پزشکان و پرستاران بسیار مهربان هستند و کار آنها این است که شما را بهتر کنند.
What My Cat Did
One day I was sitting in a chair drinking a cup of tea.
یک روز روی صندلی نشسته بودم و یک فنجان چای مینوشیدم.
My cat came into the room and sat on my lap.
گربهام وارد اتاق شد و روی پایم نشست.
She was quite content, and she sat there purring.
او کاملاً راضی بود و در حالی که خرخر میکرد، آنجا نشست.
My cat likes to drink water, and sometimes she drinks milk.
گربهام دوست دارد آب بنوشد و گاهی هم شیر مینوشد.
I would never give her tea to drink.
من هرگز به او چای نمیدهم.
Cats just don’t drink tea.
گربهها چای نمینوشند.
We were sitting there quietly when suddenly my cat stood up.
ما ساکت نشسته بودیم که ناگهان گربهام بلند شد.
She was looking at something on the floor.
او به چیزی روی زمین نگاه میکرد.
She crouched down low and got ready to pounce.
او خودش را پایین آورد و آمادهی پریدن شد.
It was a huge centipede.
آن یک هزارپای بزرگ بود.
I think that centipedes are ugly.
من فکر میکنم که هزارپاها زشت هستند.
They have many legs, and they move very fast.
آنها پاهای زیادی دارند و خیلی سریع حرکت میکنند.
I would hate to have one crawl over me.
از این که یکی از آنها روی من بخزد، متنفرم.
I was surprised that she caught the centipede.
تعجب کردم که او هزارپا را گرفت.
She put her paw on it, and then she reached down and ate the centipede.
او پنجهاش را روی آن گذاشت، سپس خم شد و هزارپا را خورد.
The centipede must not have tasted very good.
مطمئناً هزارپا طعم خوبی نداشت.
My cat got a funny look on her face, and she looked like she was trying to get a bad taste out of her mouth.
گربهام حالت خندهداری به خود گرفت و طوری به نظر میرسید که انگار سعی دارد مزهی بدی را از دهانش خارج کند.
I was thinking that I would be sick if I ate a centipede.
با خودم فکر کردم که اگر من یک هزارپا را بخورم، حتماً حالم بد میشود.
My cat looked at me and jumped back up in my chair.
گربهام به من نگاه کرد و دوباره به صندلیام پرید.
She stuck her face in my teacup and took a big drink of tea.
او صورتش را داخل فنجان چای من فرو برد و یک جرعهی بزرگ از چای نوشید.
I was shocked.
شوکه شدم.
I had never seen a cat drink tea before.
تا آن روز هرگز ندیده بودم که یک گربه چای بنوشد.
I think that the centipede must have tasted so bad that my cat just needed something to wash the taste out of her mouth.
فکر میکنم که طعم هزارپا آنقدر بد بود که گربهام فقط به چیزی نیاز داشت تا آن مزه را از دهانش بشوید.
Guess what?
حدس بزنید چی شد؟
I didn’t finish my tea.
من چایم را تمام نکردم.
I threw it out and washed out the cup.
چای را دور ریختم و فنجان را شستم.
My cat has never had a drink of tea since that day.
از آن روز به بعد، گربهام دیگر هرگز چای ننوشید.
She has also never eaten another centipede.
او همچنین دیگر هرگز هزارپای دیگری را نخورد.
If a centipede walks by, she just pretends that she doesn’t see it.
اگر یک هزارپا از کنارش رد شود، فقط تظاهر میکند که آن را نمیبیند.
If I Was Tiny
Imagine what life would be like if you were two inches tall.
تصور کن زندگی چگونه میبود اگر قدت فقط دو اینچ (حدود ۵ سانتیمتر) بود.
You would have to be careful that nobody stepped on you.
باید خیلی مواظب میبودي که کسی رویت پا نگذارد.
You would have to watch out for cats, dogs and birds.
باید حواست به گربهها، سگها و پرندهها میبود.
It would be very dangerous, but just think of the things that you could do.
خیلی خطرناک میبود، اما فقط فکر کن چه کارهایی میتوانستی انجام بدهی!
You could live in a dollhouse, or even a shoebox.
میتوانستی در یک خانهی عروسکی یا حتی یک جعبه کفش زندگی کنی.
You could use a bottle cap for a plate.
میتوانستی از درِ بطری به عنوان بشقاب استفاده کنی.
You would have to wear dolls’ clothes.
باید لباسهای عروسکها را میپوشیدی.
A stamp would make a lovely picture to hang on your wall.
یک تمبر میتوانست یک تابلوی زیبا برای دیوار اتاقت باشد.
You could hide in a mouse hole or a drawer.
میتوانستی در سوراخ موش یا یک کشو پنهان شوی.
You wouldn’t need much food.
غذای زیادی لازم نداشتی.
You could probably live comfortably on the crumbs that people would leave on the table.
احتمالاً میتوانستی راحت با خردهنانهایی که مردم روی میز جا میگذارند زندگی کنی.
A thimble would make a good cup.
یک انگشتانه میتوانست یک لیوان خوب برایت باشد.
If you went outside, the grass would seem like a jungle.
اگر بیرون میرفتی، چمنها مثل جنگل به نظر میرسیدند.
An insect would be huge and frightening.
یک حشره بسیار بزرگ و ترسناک به نظر میآمد.
A puddle would seem to be an ocean.
یک گودال آب، مثل یک اقیانوس به نظر میرسید.
You could cross the puddle in a paper cup and use a spoon for an oar.
میتوانستی با یک لیوان کاغذی از گودال رد شوی و از یک قاشق به عنوان پارو استفاده کنی.
A matchbox would make a good bed with a handkerchief as a bedspread.
یک جعبه کبریت میتوانست تخت خوبی باشد، با یک دستمال بهعنوان رو انداز.
You’d brush your hair with a toothbrush, but you’d never find anything small enough to brush your teeth with.
میتوانستی با یک مسواک موهایت را شانه کنی، اما هیچچیز آنقدر کوچک پیدا نمیکردی که دندانهایت را با آن مسواک بزنی.
You could take a ride on the back of a mouse.
میتوانستی سوار پشت یک موش بشوی!
You wouldn’t find any books that were small enough to read, but you might read the back of a pill bottle.
کتابی پیدا نمیکردی که آنقدر کوچک باشد که بتوانی بخوانی، اما شاید میتوانستی پشت یک بطری قرص را بخوانی.
You could ride in a toy car and have a soup bowl for a swimming pool.
میتوانستی سوار یک ماشین اسباببازی شوی و از یک کاسه سوپ بهعنوان استخر استفاده کنی.
A leaf could be your umbrella, and a mitten would make a great sleeping bag.
یک برگ میتوانست چترت باشد و یک دستکش زمستانی یک کیسه خواب عالی.
If you used your imagination, you could think up something to use for almost all your purposes.
اگر از تخیلت استفاده میکردی، میتوانستی برای تقریباً هر کاری چیزی پیدا کنی.
Being small might be fun, but then again, it would be frightening.
کوچک بودن شاید سرگرمکننده بود، اما از طرفی ترسناک هم میبود.
I’d be afraid of my pet cat.
من از گربهی خانگیام میترسیدم.
I wouldn’t want a book to fall on me.
نمیخواستم یک کتاب روی من بیفتد.
I would be afraid of being swept away by a big gust of wind.
میترسیدم که با یک باد شدید از جا کنده شوم.
I think I’d rather be my size.
فکر میکنم ترجیح میدهم همین اندازهای که هستم باقی بمانم.
If I were a Giant
If I were a giant, I wouldn’t be able to fit in my house.
اگر من یک غول بودم، نمیتوانستم در خانهام جا بشوم.
I’d have to live in a building that had a high ceiling, but I’d probably have a hard time getting through the door.
باید در ساختمانی با سقف بلند زندگی میکردم، اما احتمالاً رد شدن از در برایم خیلی سخت میشد.
I’d have to make my own clothes, but where would I get a giant needle and thread to sew with?
باید لباسهایم را خودم میدوختم، اما از کجا یک سوزن و نخ غولپیکر پیدا میکردم؟
I couldn’t ride in a car or a plane.
نمیتوانستم سوار ماشین یا هواپیما شوم.
I suppose I would just have to take giant steps to get from place to place.
فکر میکنم باید با قدمهای غولآسا از جایی به جای دیگر میرفتم.
I would have to be very careful not to step on anybody or anything.
باید خیلی مراقب میبودم که روی کسی یا چیزی پا نگذارم.
When I talked, people would cover their ears.
وقتی حرف میزدم، مردم گوشهایشان را میگرفتند.
My voice would sound very loud to them.
صدایم برای آنها خیلی بلند به نظر میرسید.
I wouldn’t find shoes to cover my feet.
نمیتوانستم کفشی پیدا کنم که پایم را بپوشاند.
I wouldn’t find a knife and fork to eat my dinner with.
نمیتوانستم چاقو و چنگالی برای خوردن شامم پیدا کنم.
I might have to use a rake as a fork.
شاید مجبور میشدم از یک شنکش به عنوان چنگال استفاده کنم.
My dinner would be huge.
شامم خیلی بزرگ میبود.
What would I cook my dinner in?
شامم را در چه چیزی باید میپختم؟
I certainly wouldn’t find an oven big enough to put my dinner in.
قطعاً فرّی پیدا نمیکردم که بهاندازهی شامم بزرگ باشد.
If I sneezed, it would be like a hurricane.
اگر عطسه میکردم، مثل یک طوفان میشد.
If I fell down, it would be like an earthquake.
اگر زمین میخوردم، مثل یک زلزله میبود.
I wouldn’t have any friends because everyone would be too tiny for me to talk to.
هیچ دوستی نداشتم چون همه خیلی کوچک بودند که بتوانم با آنها صحبت کنم.
I think that being a giant would be very lonely.
فکر میکنم غول بودن خیلی تنهاکننده است.
I couldn’t have just one apple.
نمیتوانستم فقط یک سیب بخورم.
I would have to have a lot of apples to fill me up.
باید تعداد زیادی سیب میخوردم تا سیر شوم.
I would have to drink gallons and gallons of water to quench my thirst.
باید گالنها و گالنها آب میخوردم تا تشنگیام برطرف شود.
I could never relax under a tree.
هیچوقت نمیتوانستم زیر یک درخت استراحت کنم.
I would be taller than all the trees.
از تمام درختها بلندتر میبودم.
I don’t think that being a giant would be fun.
فکر نمیکنم غول بودن سرگرمکننده باشد.
I won’t ever make a wish to be a giant.
هیچوقت آرزو نمیکنم که یک غول باشم.
I would rather be my height.
ترجیح میدهم قد خودم را داشته باشم.
I’m very happy the way I am.
من از همینطور که هستم کاملاً خوشحالم.
?Do People Have the Right to Smoke in Public
My father used to smoke.
پدرم قبلاً سیگار میکشید.
He got very ill.
او خیلی بیمار شد.
The doctor told him that he had to quit smoking.
دکتر به او گفت که باید سیگار را ترک کند.
My father tried for a long time to quit.
پدرم مدت زیادی تلاش کرد تا سیگار را ترک کند.
It was very difficult for him.
این کار برای او خیلی سخت بود.
Smoking is an addiction.
سیگار کشیدن یک اعتیاد است.
After many months, my father finally gave up smoking, but he still craved a cigarette once in a while.
بعد از ماهها، پدرم بالاخره سیگار را ترک کرد، اما گاهی هنوز هوس یک سیگار میکرد.
He says that quitting smoking is the hardest thing that he has ever done.
او میگوید ترک سیگار سختترین کاری بوده که تا حالا انجام داده.
When my father did smoke, he smoked everywhere.
وقتی پدرم سیگار میکشید، همهجا سیگار میکشید.
He smoked in restaurants, stores and many public buildings.
او در رستورانها، فروشگاهها و بسیاری از مکانهای عمومی سیگار میکشید.
Now, you are not allowed to smoke in a lot of public places.
حالا در بسیاری از مکانهای عمومی اجازه سیگار کشیدن ندارید.
When my father smoked, the rules were not so strict.
وقتی پدرم سیگار میکشید، قوانین به این سختی نبودند.
People could smoke just about anywhere.
مردم تقریباً همهجا میتوانستند سیگار بکشند.
It really wasn’t fair to the people who didn’t smoke.
این واقعاً برای کسانی که سیگار نمیکشیدند، عادلانه نبود.
Their clothes always smelled like smoke, and they breathed in second-hand smoke.
لباسهایشان همیشه بوی دود میداد و دود دست دوم را تنفس میکردند.
Some people think that second-hand smoke is actually worse for you than if you smoke yourself.
بعضیها فکر میکنند که دود دست دوم حتی از سیگار کشیدن خود فرد هم بدتر است.
People would smoke in their houses, and very young children would inhale the smoke that was in the air.
مردم در خانههایشان سیگار میکشیدند و کودکان خردسال دود موجود در هوا را تنفس میکردند.
Some people still smoke in their houses, and their children breathe in the smoke.
برخی هنوز هم در خانه سیگار میکشند و فرزندانشان آن دود را تنفس میکنند.
Some restaurants have areas for smokers and nonsmokers, but usually the smoke drifts from one area to the other.
برخی رستورانها قسمتهایی برای سیگاریها و غیرسیگاریها دارند، اما معمولاً دود از یک قسمت به قسمت دیگر منتقل میشود.
There are some businesses that have banned smoking altogether.
برخی کسبوکارها بهطور کامل سیگار کشیدن را ممنوع کردهاند.
Personally, I think that smoking in public places should be completely banned.
شخصاً فکر میکنم که سیگار کشیدن در اماکن عمومی باید کاملاً ممنوع شود.
I don’t think that I should have to breathe in another person’s smoke if I choose not to smoke myself.
فکر نمیکنم اگر خودم تصمیم گرفتهام سیگار نکشم، باید دود سیگار دیگران را تنفس کنم.
It wouldn’t be fair for a nonsmoker to get lung cancer because they had to be in a place where smokers were allowed to light up.
عادلانه نیست که یک غیرسیگاری به خاطر بودن در مکانی که سیگاریها اجازه دارند سیگار بکشند، دچار سرطان ریه شود.
I know that smoking is a powerful addiction and that it is very difficult to quit,
میدانم که سیگار کشیدن یک اعتیاد قوی است و ترک آن خیلی سخت است،
but smokers should restrict their smoking to places where there is nobody else around.
اما سیگاریها باید سیگار کشیدن خود را به جاهایی محدود کنند که کسی در اطرافشان نباشد.
Lung cancer is an awful disease.
سرطان ریه بیماری وحشتناکی است.
Nobody should have to suffer with lung cancer.
هیچکس نباید از سرطان ریه رنج ببرد.
People should be educated about the dangers of smoking.
مردم باید درباره خطرات سیگار کشیدن آموزش ببینند.
Smoking should be banned in public places,
سیگار کشیدن باید در مکانهای عمومی ممنوع شود،
but eventually I would like to believe that fewer people will smoke.
اما در نهایت دوست دارم باور کنم که افراد کمتری سیگار خواهند کشید.
It would be nice to live in a smoke free environment.
خیلی خوب میشود اگر در محیطی بدون دود زندگی کنیم.
My Favorite Bedtime Story
Every night when I was little, my mother would read me a bedtime story.
هر شب وقتی کوچک بودم، مادرم برایم قصهی شب میخواند.
My favorite story was Tom’s Midnight Garden.
داستان مورد علاقهام “باغ نیمهشب تام” بود.
This was a story by Philippa Pearce.
این داستانی بود از فیلیپا پیرس.
It was quite a long book, and it took quite a few nights for my mother to read the entire book to me.
این کتاب نسبتاً بلندی بود و مادرم چندین شب وقت گذاشت تا کل آن را برایم بخواند.
In Tom’s Midnight Garden Tom moves to the city to stay with his aunt and uncle.
در “باغ نیمهشب تام”، تام به شهر میرود تا با عمه و شوهر عمهاش زندگی کند.
He is very bored at their apartment.
او در آپارتمان آنها خیلی حوصلهاش سر میرود.
They have no children, so Tom has nothing to do.
آنها بچهای ندارند، بنابراین تام کاری برای انجام دادن ندارد.
One night, the clock strikes thirteen times.
یک شب، ساعت سیزده بار زنگ میزند.
Tom knows that this is impossible.
تام میداند که این غیرممکن است.
A clock can only strike up to twelve times.
ساعت فقط میتواند تا دوازده بار زنگ بزند.
He sneaks downstairs and goes outside.
او یواشکی به طبقهی پایین میرود و از خانه بیرون میرود.
When he gets outside, there is a wonderful garden that wasn’t there the day before.
وقتی بیرون میرود، باغ شگفتانگیزی میبیند که روز قبل وجود نداشت.
The next day, Tom goes outside and finds that there is no garden.
روز بعد، تام بیرون میرود و میبیند که باغی وجود ندارد.
The garden only seems to appear at night.
به نظر میرسد که باغ فقط شبها ظاهر میشود.
Every night, Tom slips out to this wonderful garden, and he meets some people in the garden.
هر شب، تام یواشکی به این باغ شگفتانگیز میرود و با افرادی در باغ آشنا میشود.
He meets a girl named Hattie.
او با دختری به نام هتی آشنا میشود.
Hattie and Tom become very good friends in this garden.
هتی و تام در این باغ دوستان خیلی خوبی میشوند.
Some very strange things happen in this book.
اتفاقات خیلی عجیبی در این کتاب میافتد.
There are some coincidences that keep you guessing about what is really going on.
برخی اتفاقات تصادفی وجود دارند که باعث میشوند دائم حدس بزنی واقعاً چه اتفاقی در حال رخ دادن است.
The surprise ending is wonderful.
پایان غافلگیرکنندهاش فوقالعاده است.
I really enjoyed Tom’s Midnight Garden and I was very sad when my mother and I came to the end of the book.
من واقعاً از “باغ نیمهشب تام” لذت بردم و خیلی ناراحت شدم وقتی من و مادرم به پایان کتاب رسیدیم.
I felt that I had visited the magical garden with Tom.
احساس میکردم که با تام به آن باغ جادویی سفر کردهام.
It is a book that I will remember all of my life.
این کتابی است که تمام عمرم آن را به یاد خواهم داشت.
If I Found a Magic Lamp
If I was walking down the beach one day, and I happened to bump my toe on a magic lamp,
اگر یک روز در ساحل قدم میزدم و تصادفاً انگشتم به یک چراغ جادویی میخورد،
I would pick it up and rub it.
آن را برمیداشتم و میمالیدم.
If it was a real magic lamp (but I don’t believe that there really is a magic lamp), a genie would pop out in a cloud of smoke, and he would call me master.
اگر واقعاً چراغ جادویی بود (گرچه باور ندارم که چنین چیزی وجود داشته باشد)، یک جن در میان ابری از دود ظاهر میشد و مرا ارباب صدا میکرد.
He would say that he would grant me three wishes.
او میگفت که سه آرزویم را برآورده میکند.
I would have to think very hard about those wishes because I wouldn’t want to waste them.
باید خیلی خوب دربارهی آن آرزوها فکر میکردم، چون نمیخواستم آنها را هدر بدهم.
I don’t think I’d want millions of dollars.
فکر نمیکنم میلیونها دلار بخواهم.
Money doesn’t buy happiness, or so they say.
پول خوشبختی نمیآورد، یا دستکم میگویند اینطور است.
I might wish for good health, because if your health isn’t good you won’t be able to enjoy anything.
شاید آرزوی سلامتی خوب میکردم، چون اگر سالم نباشی، نمیتوانی از هیچچیز لذت ببری.
Some people might wish for beauty, but beauty is only skin deep.
بعضیها ممکن است زیبایی را آرزو کنند، اما زیبایی فقط ظاهری است.
Some people would wish for a mansion, or a beautiful car or a big boat.
بعضیها ممکن است یک عمارت، یک ماشین زیبا یا یک قایق بزرگ بخواهند.
I don’t want any of those things.
من هیچکدام از آن چیزها را نمیخواهم.
Some people would want fame.
برخی شهرت را میخواهند.
Some people would want talent.
برخی استعداد میخواهند.
Some people would wish for happiness.
برخی آرزوی خوشبختی میکنند.
That might be a good thing to wish for.
شاید این آرزوی خوبی باشد.
Yes, maybe I’d wish for health and happiness, but what would my third wish be?
بله، شاید من سلامتی و خوشبختی را آرزو کنم، اما آرزوی سومم چه میبود؟
I could wish for something enormous, something global.
میتوانستم چیزی عظیم، چیزی جهانی آرزو کنم.
I could wish for world peace.
میتوانستم آرزوی صلح جهانی کنم.
That would be a wonderful thing if somebody could grant me that.
اگر کسی میتوانست چنین چیزی را به من بدهد، واقعاً فوقالعاده بود.
Yes, that would probably be my third wish.
بله، احتمالاً این آرزوی سومم میبود.
It’s too bad there aren’t any genies inside magic lamps.
متأسفانه جن واقعی داخل چراغ جادویی وجود ندارد.
I won’t get my three wishes.
من سه آرزویم را به این شکل بهدست نخواهم آورد.
I can still work toward getting my wishes.
اما همچنان میتوانم برای رسیدن به آرزوهایم تلاش کنم.
I can eat well and exercise to stay healthy.
میتوانم خوب غذا بخورم و ورزش کنم تا سالم بمانم.
I can be involved with a lot of things and be with my friends to stay happy.
میتوانم در فعالیتهای مختلف شرکت کنم و با دوستانم باشم تا خوشحال بمانم.
I can volunteer my time to different organizations to help achieve world peace.
میتوانم وقت خود را بهصورت داوطلبانه به سازمانهای مختلف اختصاص دهم تا به صلح جهانی کمک کنم.
I can do my fair share in my community to help others.
میتوانم سهم خودم را در جامعهام انجام دهم تا به دیگران کمک کنم.
That’s how I can get my three wishes, not through a magic lamp.
اینطوری میتوانم به سه آرزویم برسم، نه از طریق چراغ جادویی.
I can only get what I want through self-determination and hard work.
فقط از طریق اراده و تلاش زیاد میتوانم به چیزی که میخواهم برسم.
That is the key to getting your wishes fulfilled.
این کلید برآورده شدن آرزوهاست.
Superstitions
I am not superstitious, are you?
من خرافاتی نیستم، تو هستی؟
Yesterday was Friday the thirteenth.
دیروز جمعه سیزدهم بود.
Some people think that Friday the thirteenth is an unlucky day.
بعضیها فکر میکنند جمعه سیزدهم روزی نحس است.
I think that it is just like any other day.
من فکر میکنم که این روز مثل هر روز دیگری است.
Some people believe that if a black cat crosses your path, you will have bad luck.
بعضیها باور دارند اگر یک گربه سیاه از جلوی راهت رد شود، بدشانسی میآوری.
I don’t believe that either.
من این را هم باور ندارم.
My mother always gets upset if I open an umbrella in the house.
مامانم همیشه ناراحت میشود اگر چتری را در خانه باز کنم.
She says that it is bad luck.
او میگوید این بدشانسی میآورد.
She is probably right about that one because an open umbrella would take up a lot of space, and you might knock things over.
شاید در این مورد حق با او باشد، چون یک چتر باز فضای زیادی میگیرد و ممکن است چیزی را بیندازی.
If your left hand is itchy, you are supposed to get money.
اگر دست چپت بخارد، گفته میشود پولی به دستت میرسد.
I have had an itchy left hand before, but I haven’t received any money because of it.
دست چپم قبلاً خارش داشته، اما هیچ پولی بابتش نگرفتم!
It is bad luck to walk under a ladder.
رد شدن از زیر نردبان بدشانسی میآورد.
This is probably true because you might knock somebody off the ladder, or have a can of paint fall on top of you.
شاید این یکی درست باشد چون ممکن است کسی را از نردبان بیندازی، یا یک قوطی رنگ روی سرت بیفتد!
If you are acting in a play, it is bad luck if someone says “good luck” to you.
اگر در یک نمایش بازی میکنی، گفتن «موفق باشی» به تو بدشانسی میآورد.
This is very confusing.
این خیلی گیجکننده است.
You are supposed to tell an actor to “break a leg.”
به یک بازیگر باید بگویی «پات بشکنه»!
It doesn’t mean that you want the actor to break his leg.
منظورش این نیست که واقعاً پاش بشکنه.
It means good luck to the actor.
این جمله در واقع به معنای آرزوی موفقیت برای بازیگر است.
Actors have a lot of superstitions that are very unusual.
بازیگران خرافات زیادی دارند که خیلی عجیب هستند.
I am not superstitious.
من خرافاتی نیستم.
I don’t believe in superstitions at all.
من اصلاً به خرافات باور ندارم.
It is just fun to learn about superstitions.
یاد گرفتن دربارهی خرافات فقط سرگرمکننده است.
Some of them are very old and have been passed down from generation to generation.
بعضی از آنها خیلی قدیمیاند و از نسلی به نسل دیگر منتقل شدهاند.
I once did a project at school on superstitions.
من یک بار در مدرسه پروژهای دربارهی خرافات انجام دادم.
It was a very interesting topic, and I got a good mark for it.
موضوع خیلی جالبی بود و نمرهی خوبی برایش گرفتم.
Help
Did you ever have to call for help?
آیا تا به حال مجبور شدی کمک بخواهی؟
Were you ever in a situation that was an emergency?
آیا تا به حال در موقعیتی اضطراری قرار گرفتی؟
It is good to know what to do in case of an emergency.
خوب است که بدانی در مواقع اضطراری باید چه کاری انجام بدهی.
You should always know how to get in touch with the police and fire departments.
باید همیشه بدانی چطور میتوانی با پلیس و آتشنشانی تماس بگیری.
I have read stories where very young boys or girls have called the police and saved their friend’s or family member’s lives because they knew just who to get hold of.
داستانهایی خواندهام که در آنها پسران یا دختران خیلی کوچکی با پلیس تماس گرفتهاند و جان دوستان یا اعضای خانوادهشان را نجات دادهاند، چون دقیقاً میدانستند با چه کسی تماس بگیرند.
If you see a fire, you should call the fire department.
اگر آتشسوزی دیدی، باید با آتشنشانی تماس بگیری.
A lot of tragedies have been prevented because the calls have been made quickly.
خیلی از فجایع جلوگیری شده چون تماسها به موقع گرفته شدهاند.
It is important that emergency vehicles arrive very quickly.
مهم است که خودروهای امدادی خیلی سریع برسند.
That is why those vehicles have sirens.
به همین دلیل این وسایل نقلیه آژیر دارند.
When their sirens go, it means to get out of the way.
وقتی آژیر آنها به صدا درمیآید، یعنی باید راه را باز کنی.
Policemen, firemen and ambulance attendants are trained to handle very difficult situations.
پلیسها، آتشنشانها و نیروهای آمبولانس آموزش دیدهاند تا با موقعیتهای خیلی دشوار روبهرو شوند.
They often save peoples’ lives.
آنها اغلب جان مردم را نجات میدهند.
They go through a lot of training to become good at what they do.
برای اینکه در کارشان ماهر شوند، آموزشهای زیادی میبینند.
They never panic in emergencies.
آنها در موقعیتهای اضطراری هیچوقت وحشت نمیکنند.
For your part, you should keep emergency numbers near the phone, or know what the emergency numbers are.
تو هم باید شمارههای اضطراری را نزدیک تلفن نگهداری یا آنها را بلد باشی.
Where I live, there is a special number that you call for any emergency.
جایی که من زندگی میکنم، یک شماره ویژه برای تمام مواقع اضطراری وجود دارد.
We teach that number to everyone, even very tiny children.
ما آن شماره را به همه آموزش میدهیم، حتی به کودکان خیلی کوچک.
It is important to remain calm if you need help.
مهم است که اگر به کمک نیاز داشتی، آرامش خود را حفظ کنی.
If you call an emergency number, you have to be able to speak clearly, and tell the person you are talking to exactly what the problem is.
اگر با شماره اضطراری تماس گرفتی، باید بتوانی واضح صحبت کنی و دقیقاً مشکل را برای کسی که پشت خط است توضیح بدهی.
I hope you are never in an emergency situation, but it is a good idea to be prepared.
امیدوارم هیچوقت در موقعیت اضطراری قرار نگیری، اما آمادگی داشتن فکر خوبی است.
The Peach Orchard
When I was very young, I lived near a peach orchard.
وقتی خیلی کوچک بودم، نزدیک یک باغ هلو زندگی میکردم.
Now, there is a park where the orchard used to be.
حالا در جایی که قبلاً باغ هلو بود، یک پارک ساخته شده.
I always remember the peach orchard because my grandmother and I used to go there and pick peaches.
همیشه آن باغ هلو را به یاد دارم چون من و مادربزرگم میرفتیم آنجا و هلو میچیدیم.
The owner of the orchard would let all the neighbors pick peaches.
صاحب باغ اجازه میداد همهی همسایهها هلو بچینند.
It’s not the fact that I used to get many ripe, tasty peaches that I remember; it’s the time that I used to spend with my grandmother that I remember.
چیزی که به یادم مانده، تعداد زیاد هلوهای رسیده و خوشمزه نیست؛ بلکه زمانی است که با مادربزرگم میگذراندم.
My grandmother was very old, but she was very healthy.
مادربزرگم خیلی مسن بود، اما خیلی سالم بود.
She used to walk a lot.
او زیاد پیادهروی میکرد.
I think that is what kept her fit.
فکر میکنم همین باعث میشد تناسب اندامش حفظ شود.
She had a lot of energy so she liked to go to a lot of places.
او انرژی زیادی داشت، برای همین دوست داشت به جاهای مختلف برود.
She would get a fruit basket, and then she would ask me if I wanted to go to the orchard.
او یک سبد میوه برمیداشت و بعد از من میپرسید که آیا دوست دارم به باغ برویم.
I always said yes because I enjoyed walking through the orchard on a sunny day.
من همیشه جواب مثبت میدادم چون از قدم زدن در باغ در یک روز آفتابی لذت میبردم.
We never climbed up on a ladder to reach the peaches;
هیچوقت از نردبان بالا نمیرفتیم تا به هلوها برسیم؛
we just reached for the low hanging fruit.
فقط همان میوههایی را میچیدیم که در دسترس بودند.
My grandmother and I used to talk all the time that we were out there.
من و مادربزرگم تمام مدتی که آنجا بودیم با هم صحبت میکردیم.
It was nice to spend time with her.
خیلی لذتبخش بود که با او وقت میگذراندم.
She told me many stories about when she was a young girl.
او داستانهای زیادی از زمانی که دختر جوانی بود برایم تعریف میکرد.
We laughed and got to know each other better.
میخندیدیم و بیشتر با هم آشنا میشدیم.
My grandmother only visited us during the summer.
مادربزرگم فقط تابستانها به دیدن ما میآمد.
She lived in California, and I lived in Niagara Falls, so we didn’t get to spend a lot of time with each other.
او در کالیفرنیا زندگی میکرد و من در نیاگارا فالز، برای همین زیاد نمیتوانستیم با هم باشیم.
We enjoyed the hot summer days in the orchard.
ما از روزهای گرم تابستانی در باغ لذت میبردیم.
You could smell the peaches, and the bees buzzed lazily by us.
میتوانستی بوی هلوها را حس کنی و زنبورها با صدای آرامی در کنار ما وزوز میکردند.
My grandmother would point out different insects and birds to me.
مادربزرگم حشرات و پرندگان مختلف را به من نشان میداد.
I learned a lot about nature from her.
چیزهای زیادی دربارهی طبیعت از او یاد گرفتم.
We would end up with a big basket of peaches.
در نهایت یک سبد بزرگ پر از هلو میچیدیم.
When we got home, my mother would wash the peaches, and often she would bake a peach pie for us.
وقتی به خانه برمیگشتیم، مادرم هلوها را میشست و اغلب برایمان پای هلو درست میکرد.
Nobody bakes a peach pie like my mother.
هیچکس مثل مادرم پای هلو نمیپزد.
It’s good to have memories like that.
خوب است که خاطراتی مثل این داشته باشی.
Childhood memories of time spent with my grandmother are very precious to me.
خاطرات دوران کودکیام با مادربزرگم برایم بسیار ارزشمند هستند.
Sometimes, it’s just the simple things that you do in life that leave you with the nicest memories.
گاهی اوقات همین کارهای سادهی زندگی هستند که بهترین خاطرات را برایت به جا میگذارند.
Learning to Dance
I went to England with my mother.
با مادرم به انگلستان رفتم.
She used to be a singer in a band.
او قبلاً خوانندهی یک گروه موسیقی بود.
We went to the hotel that she used to sing at.
به هتلی رفتیم که او در آن آواز میخواند.
It was a big fancy hotel.
هتل بزرگی بود و شیک و مجلل.
Some of the people that she knew when she sang in the band were still there.
برخی از کسانی که او زمانی در گروه با آنها آشنا بود، هنوز آنجا بودند.
They remembered my mother, and they had a good time talking to her and remembering old times.
آنها مادرم را به یاد آوردند و از صحبت کردن با او و یادآوری خاطرات قدیمی لذت بردند.
Many people told me that I looked like my mother.
خیلیها به من گفتند که شبیه مادرم هستم.
In the hotel, they had a fancy hall where they had ballroom dancing.
در هتل، سالن شیکی بود که در آن رقصهای کلاسیک (بالروم) برگزار میشد.
I am not used to that kind of dancing.
من به این نوع رقص عادت ندارم.
I always dance to rock music.
من همیشه با موسیقی راک میرقصم.
A man told me that he would teach me how to dance.
مردی به من گفت که رقصیدن را یادم میدهد.
It looked very easy.
خیلی آسان به نظر میرسید.
I held one of his hands, and put my other hand on his shoulder.
یکی از دستهایش را گرفتم و دست دیگرم را روی شانهاش گذاشتم.
He told me exactly how to move my feet.
او دقیقاً به من گفت که پاهایم را چگونه حرکت بدهم.
I was very clumsy, and I stepped on his toes.
خیلی دستوپا چلفتی بودم و پایش را لگد کردم.
He was patient with me, and he counted “one, two, three.”
او با من صبور بود و شمرد: “یک، دو، سه.”
I tried to waltz with him.
سعی کردم با او والس برقصم.
I would start out pretty well, but then I would get mixed up and stand on his toes again.
در ابتدا خوب شروع میکردم، اما بعد گیج میشدم و دوباره روی پایش پا میگذاشتم.
The man laughed about it.
مرد از این موضوع خندید.
I told him that I wasn’t a very good dancer, but he said that I was good for a beginner.
به او گفتم که رقصندهی خوبی نیستم، ولی او گفت برای یک تازهکار خوب هستم.
I think he was just being polite.
فکر میکنم فقط داشت مؤدبانه رفتار میکرد.
The man asked my mother to dance.
مرد از مادرم خواست با او برقصد.
My mother is a very good dancer.
مادرم رقصندهی خیلی خوبی است.
I didn’t know that about her.
من این را دربارهاش نمیدانستم.
She never stepped on the man’s toes once.
او حتی یکبار هم روی پای آن مرد پا نگذاشت.
The man thanked us for dancing with him, and I thanked him for giving me dancing lessons.
آن مرد از ما بابت رقصیدن با او تشکر کرد و من هم بابت آموزش رقص از او تشکر کردم.
I don’t think I’ll ever be very good at that type of dancing.
فکر نمیکنم هیچوقت در این نوع رقص خوب بشوم.
Each generation has a specific type of dancing.
هر نسل نوع خاصی از رقص دارد.
The way that I dance is different from the way that my mother dances.
نوع رقصیدن من با نوع رقصیدن مادرم فرق دارد.
The way that I dance doesn’t involve moving your feet too much.
در سبک رقص من، نیازی به زیاد حرکت دادن پاها نیست.
I’m not too good at fancy steps.
در انجام حرکات پیچیدهی رقص خیلی خوب نیستم.
Super Heroes
When my brother was very young, he loved super heroes.
وقتی برادرم خیلی کوچک بود، عاشق ابرقهرمانها بود.
He collected plastic figures of all the super heroes.
او فیگورهای پلاستیکی همهی ابرقهرمانها را جمع میکرد.
I think he had every super hero figurine that there was.
فکر میکنم همهی فیگورهای ابرقهرمانها را داشت.
He used to tie a towel over his shoulders and run through the back yard.
او معمولاً یک حوله را دور شانههایش میبست و در حیاط پشتی میدوید.
He pretended that he was rescuing people.
وانمود میکرد که دارد مردم را نجات میدهد.
One time he stood on the roof.
یکبار روی پشتبام ایستاد.
He really thought that he could fly with his super hero cape on.
او واقعاً فکر میکرد میتواند با شنل ابرقهرمانش پرواز کند.
He would have hurt himself if he had jumped.
اگر میپرید، احتمالاً آسیب میدید.
My dad saw him and told him to get down.
پدرم او را دید و به او گفت که پایین بیاید.
My dad explained to my brother that super heroes are not real.
پدرم برای برادرم توضیح داد که ابرقهرمانها واقعی نیستند.
Real people cannot fly from rooftops.
آدمهای واقعی نمیتوانند از بالای پشتبام پرواز کنند.
My brother was disappointed.
برادرم ناامید شد.
He thought that the super heroes really existed.
او فکر میکرد ابرقهرمانها واقعاً وجود دارند.
My dad explained that most super heroes were created as comic book characters.
پدرم توضیح داد که بیشتر ابرقهرمانها به عنوان شخصیتهای کتابهای کمیک خلق شدهاند.
Somebody used their imagination to make them up, and then an artist drew them.
کسی با استفاده از تخیلش آنها را ساخته و بعد یک هنرمند آنها را کشیده است.
My brother was not impressed.
برادرم تحت تأثیر قرار نگرفت.
He said that he wanted to meet the super heroes.
او گفت که میخواهد ابرقهرمانها را از نزدیک ببیند.
My father told him that he might meet someone dressed up as a super hero, but it wouldn’t really be a super hero in the costume.
پدرم به او گفت شاید کسی را ببیند که لباس ابرقهرمان پوشیده، اما آن شخص واقعاً ابرقهرمان نیست.
It is hard to explain to small children that the things that they see in comic books and on television aren’t really real.
خیلی سخت است که به بچههای کوچک توضیح بدهی چیزهایی که در کتابهای کمیک یا تلویزیون میبینند واقعی نیستند.
My brother still pretends that he is a super hero.
برادرم هنوز هم وانمود میکند که ابرقهرمان است.
He doesn’t jump from rooftops, but he runs around and makes noises like he is flying.
او دیگر از روی پشتبام نمیپرد، اما اینطرف و آنطرف میدود و صداهایی درمیآورد، انگار که دارد پرواز میکند.
I look at him and remember when I used to do things like that.
وقتی به او نگاه میکنم، یاد زمانی میافتم که خودم هم چنین کارهایی میکردم.
I’m more mature than my brother.
من از برادرم بالغترم.
I know that super heroes aren’t real, but I know that he is having fun and using his imagination.
من میدانم که ابرقهرمانها واقعی نیستند، اما میدانم که او دارد لذت میبرد و از تخیلش استفاده میکند.
Being a Princess
Sometimes, I think that I would like to be a princess.
گاهی فکر میکنم که دوست دارم یک پرنسس باشم.
A princess would live in a palace and wear beautiful clothes.
پرنسس در قصری زندگی میکند و لباسهای زیبایی میپوشد.
She would have servants to do chores for her, and she would probably marry a handsome prince.
او خدمتکارانی دارد که کارهایش را انجام میدهند، و احتمالاً با یک شاهزاده خوشقیافه ازدواج میکند.
People would recognize her.
مردم او را میشناسند.
They would wave to her as she drove by.
وقتی از کنارشان عبور میکرد برایش دست تکان میدادند.
It seems like it would be a lot of fun to be a princess.
به نظر میرسد که پرنسس بودن خیلی لذتبخش باشد.
But maybe it wouldn’t be so nice.
اما شاید آنقدرها هم خوب نباشد.
Maybe it would be terrible to be recognized by everyone.
شاید وحشتناک باشد که همه تو را بشناسند.
Maybe a princess would feel like everyone was watching her.
شاید یک پرنسس احساس کند که همه در حال تماشای او هستند.
She would have to look nice every time she left the palace.
او باید هر بار که از قصر بیرون میرود، خوب و آراسته به نظر برسد.
There would always be people with cameras who wanted to take her picture.
همیشه افرادی با دوربین هستند که میخواهند از او عکس بگیرند.
A princess would have no privacy.
یک پرنسس هیچ حریم خصوصیای نخواهد داشت.
Even in her own palace there would be servants around, so she would never really be alone.
حتی در قصر خودش هم خدمتکارانی در اطراف هستند، بنابراین او هیچوقت واقعاً تنها نخواهد بود.
If I were a princess, I would worry about security for my family.
اگر من پرنسس بودم، نگران امنیت خانوادهام میبودم.
Sometimes, people who are in high positions are threatened by other people.
گاهی افرادی که در موقعیتهای بالایی هستند تهدید میشوند.
That would be a worry.
این موضوع نگرانکننده است.
I’m not so sure that being a princess would be all that much fun.
من مطمئن نیستم که پرنسس بودن خیلی هم لذتبخش باشد.
I think it might be better to be just a normal person like me.
فکر میکنم بهتر باشد که فقط یک فرد عادی مثل خودم باشم.
I don’t have to worry about looking wonderful all the time.
من لازم نیست همیشه نگران عالی به نظر رسیدن باشم.
People don’t follow me around and take my picture.
مردم دنبالم نمیافتند و از من عکس نمیگیرند.
Whenever you see a picture of a princess, she is smiling.
هر وقت عکسی از یک پرنسس میبینی، او در حال لبخند زدن است.
I wonder if she is smiling on the inside, or just smiling for the camera.
برایم سؤال است که آیا او در درونش لبخند میزند، یا فقط برای دوربین لبخند میزند.
My Worst Fear
I am afraid of water.
من از آب میترسم.
I don’t know why I am afraid.
نمیدانم چرا میترسم.
I have never had a bad experience in the water.
هیچوقت تجربهی بدی در آب نداشتهام.
I just never learned to swim.
فقط هیچوقت شنا کردن یاد نگرفتهام.
I should have done that when I was just little.
باید وقتی که کوچک بودم این کار را میکردم.
It would be easier for me to swim now if I had started when I was young.
اگر از بچگی شروع کرده بودم، الان شنا برایم راحتتر بود.
I will go into the shallow water, but I start to panic when the water gets higher than my chest.
من وارد آب کمعمق میشوم، اما وقتی آب از سینهام بالاتر میرود، دچار وحشت میشوم.
I don’t like the feeling of not being able to put my feet on the bottom of the pool or the lake.
از این حس خوشم نمیآید که نتوانم پاهایم را به کف استخر یا دریاچه برسانم.
I don’t like to get water up my nose.
از اینکه آب وارد بینیام شود خوشم نمیآید.
I choke and cough when that happens.
وقتی این اتفاق میافتد، سرفه و خفگی میگیرم.
My friends just tell me to relax and I will float, but I find it hard to relax in deep water.
دوستانم فقط به من میگویند ریلکس باشم و روی آب میمانم، اما برایم سخت است در آب عمیق آرام باشم.
They keep telling me that if I panic I will sink.
آنها مدام به من میگویند اگر وحشت کنم، غرق میشوم.
Most of my friends have had swimming lessons.
بیشتر دوستانم کلاس شنا رفتهاند.
Some of them are even lifeguards.
برخی از آنها حتی نجاتغریق هستند.
They have tried to teach me to swim, but I think I need to go to a place where they actually teach swimming.
آنها سعی کردهاند شنا یادم بدهند، اما فکر میکنم باید به جایی بروم که واقعاً آموزش شنا میدهند.
It would be so nice to jump into a pool of cold water on a hot summer day.
خیلی خوب میشد اگر در یک روز گرم تابستانی درون استخری پر از آب خنک میپریدم.
That would be so refreshing.
این کار خیلی نشاطآور بود.
If I go out onto a boat, I always wear a life jacket.
اگر سوار قایق شوم، همیشه جلیقه نجات میپوشم.
I think it is wise to do that.
فکر میکنم این کار عاقلانهای است.
Everyone should wear a life jacket on a boat.
همه باید در قایق جلیقه نجات بپوشند.
I would rather be safe than sorry.
ترجیح میدهم ایمن باشم تا پشیمان.
I have decided that I will overcome my fear.
تصمیم گرفتهام که بر ترسم غلبه کنم.
I will go and take swimming lessons.
میخواهم بروم و کلاس شنا ثبتنام کنم.
I have a goal.
یک هدف دارم.
By this time next year, I would like to be able to swim the length of the pool without being afraid.
تا این موقع سال آینده، میخواهم بتوانم بدون ترس طول استخر را شنا کنم.
It is best to face your fears and deal with them.
بهتر است با ترسهایت روبرو شوی و با آنها مقابله کنی.
I hope that I can overcome my fear of water.
امیدوارم بتوانم بر ترسم از آب غلبه کنم.
If I Live to be 100
It is an entire century.
این یک قرن کامل است.
Imagine all the changes that you would see if you lived to be 100.
تصور کن چه تغییراتی را خواهی دید اگر تا ۱۰۰ سالگی زندگی کنی.
I had a neighbor who was 85.
من یک همسایه داشتم که ۸۵ ساله بود.
She used to tell me what things were like when she was a little girl.
او برایم تعریف میکرد که وقتی بچه بود، اوضاع چگونه بود.
She told me what my town used to look like, what her clothes were like, and what her school was like.
او میگفت شهر ما چه شکلی بوده، لباسهایش چگونه بودهاند و مدرسهاش چه وضعی داشته.
I used to enjoy listening to her stories.
من از شنیدن داستانهایش لذت میبردم.
Everything was so different when she was young.
وقتی او جوان بود، همه چیز خیلی متفاوت بود.
Listening to her was like having history come to life.
گوش دادن به حرفهایش مثل زنده شدن تاریخ بود.
I used to try to imagine what life was like for her back then.
سعی میکردم تصور کنم که زندگی در آن زمان برای او چگونه بوده.
If I was 100, and I had grandchildren and great grandchildren, I would tell them stories about my childhood.
اگر من ۱۰۰ ساله بودم و نوه و نتیجه داشتم، برایشان داستانهایی از دوران کودکیام تعریف میکردم.
I would hope that I had a good memory so that I could remember everything.
امیدوار بودم که حافظهام خوب باشد تا بتوانم همه چیز را به یاد بیاورم.
If I do want to live to be 100, I’ll have to live a healthy lifestyle.
اگر بخواهم تا ۱۰۰ سالگی زندگی کنم، باید سبک زندگی سالمی داشته باشم.
Not too many people live to be that old.
خیلی از مردم تا آن سن عمر نمیکنند.
If I do get to be that old, I hope I’ll still be mentally alert and physically agile.
اگر تا آن سن زنده بمانم، امیدوارم ذهنم هوشیار و بدنم چابک باقی بماند.
In my country, the Prime Minister sends a letter of congratulations to anyone who has their hundredth birthday.
در کشور من، نخستوزیر به هر کسی که صد ساله میشود، نامه تبریک میفرستد.
People who live to be 100 are very special.
افرادی که تا ۱۰۰ سالگی زندگی میکنند بسیار خاص هستند.
Maybe in the future with better medical care and healthier lifestyles, more people will live to be 100.
شاید در آینده با مراقبتهای پزشکی بهتر و سبک زندگی سالمتر، افراد بیشتری تا ۱۰۰ سالگی زندگی کنند.
If I live to be 100, I’ll have a birthday cake, but I won’t put 100 candles on the cake.
اگر تا ۱۰۰ سالگی زنده باشم، یک کیک تولد خواهم داشت، اما ۱۰۰ شمع روی آن نمیگذارم.
I could never blow out 100 candles.
من هرگز نمیتوانم ۱۰۰ شمع را خاموش کنم!
What I Like Most and Least About Myself
I was trying to think up the best and the worst things about myself.
داشتم سعی میکردم بهترین و بدترین ویژگیهای خودم را پیدا کنم.
I think the best thing about me is that I am very friendly.
فکر میکنم بهترین ویژگی من این است که خیلی صمیمی هستم.
I have a lot of friends, and they all like me.
دوستان زیادی دارم و همه آنها مرا دوست دارند.
I try to be good to my friends.
سعی میکنم با دوستانم خوب رفتار کنم.
I don’t often have arguments with people.
من زیاد با مردم دعوا نمیکنم.
I think that I am quite easy to get along with.
فکر میکنم آدمی هستم که به راحتی میتوان با او کنار آمد.
The worst thing about me is that I sometimes feel sad.
بدترین ویژگی من این است که گاهی احساس ناراحتی میکنم.
Sometimes I don’t feel sad for any particular reason.
گاهی بدون دلیل خاصی ناراحت میشوم.
I just get into moods where I am depressed.
فقط گاهی وارد حالاتی میشوم که احساس افسردگی میکنم.
Sometimes there is a reason to be sad.
گاهی دلیل واقعی برای ناراحتی وجود دارد.
I was sad when my pet frog died.
وقتی قورباغه خانگیام مرد، ناراحت شدم.
I was sad when I lost my favorite baseball card.
وقتی کارت بیسبال مورد علاقهام را گم کردم، ناراحت شدم.
On those days, I’m still nice to my friends, but inside I feel like there is a heavy weight in my chest.
در آن روزها هنوز با دوستانم مهربان هستم، اما در درونم احساس میکنم وزنه سنگینی روی سینهام است.
I think that everyone feels sadness sometimes.
فکر میکنم همه گاهی احساس غم میکنند.
I try to do things that make me happy whenever I get into one of my sad moods.
وقتی دچار حال و هوای غمگین میشوم، سعی میکنم کارهایی انجام دهم که خوشحالم کنند.
Last Saturday, I felt a bit sad so I called up my friend John and asked him if he wanted to go to the movies.
شنبه گذشته کمی ناراحت بودم، پس به دوستم جان زنگ زدم و از او پرسیدم آیا میخواهد با هم به سینما برویم یا نه.
We went to a comedy.
ما به دیدن یک فیلم کمدی رفتیم.
We laughed all the way through the movie, so that by the time the movie was over, I didn’t feel sad anymore.
تمام مدت فیلم خندیدیم، طوریکه وقتی فیلم تمام شد، دیگر احساس ناراحتی نمیکردم.
My friendliness is my best trait, and my sad moods are my worst traits.
صمیمی بودن بهترین ویژگی من است و حال و هوای غمگین بدترین ویژگیام.
I have to work at getting over my sad moods more quickly.
باید روی این موضوع کار کنم که زودتر از حال و هوای ناراحتی بیرون بیایم.
Being sad doesn’t do anyone any good.
ناراحت بودن به هیچکس کمکی نمیکند.
There is no use in feeling sorry for oneself.
دلسوزی برای خود هیچ فایدهای ندارد.
The Trunk in the Attic
Last month my grandmother asked me if I could help her to clean out her attic.
ماه گذشته مادربزرگم از من خواست که کمکش کنم تا اتاق زیر شیروانیاش را تمیز کند.
I was happy that she asked me.
خوشحال شدم که از من درخواست کرده بود.
My grandmother says that her attic is full of junk.
مادربزرگم میگوید اتاق زیر شیروانیاش پر از خرتوپرت است.
I think that her attic is full of treasures.
اما من فکر میکنم اتاقش پر از گنجینه است.
I helped her to dust and vacuum the attic.
به او کمک کردم تا گردگیری کند و اتاق را جاروبرقی بکشد.
I pulled and pushed around boxes and crates.
جعبهها و صندوقها را کشیدم و هل دادم.
I helped her to wash the floors and walls.
به او کمک کردم تا کف و دیوارها را بشوید.
My favorite thing that I did was to sort through the old trunk that she had up there.
کار مورد علاقهام این بود که داخل صندوق قدیمیاش را بررسی کنم.
The trunk had a rusty latch on it.
صندوق یک قفل زنگزده داشت.
It was a bit difficult to open, but my grandmother got a knife and pried the latch open.
باز کردنش کمی سخت بود، اما مادربزرگم با یک چاقو قفل را باز کرد.
The trunk was full of all kinds of things.
صندوق پر از چیزهای مختلف بود.
There were lots of clothes.
تعداد زیادی لباس داخل آن بود.
Some of the clothes had been my grandmother’s.
برخی از لباسها متعلق به مادربزرگم بود.
There was a blue velvet dress that she had worn to a dance when she and my grandfather were dating.
یک لباس مخملی آبی بود که وقتی با پدربزرگم قرار میگذاشت، در یک مهمانی آن را پوشیده بود.
It was a beautiful dress, but there were a few moth holes in it.
لباس زیبایی بود، اما چند سوراخ از بیدزدگی در آن دیده میشد.
There were some of my mother’s old clothes.
چند تا از لباسهای قدیمی مادرم هم بود.
There was a pair of bell-bottom slacks that had bright flowers on it.
یک شلوار پاچه گشاد با گلهای رنگارنگ داخلش بود.
I couldn’t believe that my mother had ever worn something like that.
نمیتوانستم باور کنم که مادرم چنین چیزی پوشیده باشد!
There were some of my mother’s old report cards.
چند تا از کارنامههای قدیمی مادرم هم بود.
Some of her marks weren’t very good.
برخی از نمرههایش خیلی خوب نبودند.
I had fun reading the report cards.
از خواندن کارنامهها خوشم آمد.
There were photographs.
عکسهایی هم بود.
There was a picture of my grandparents holding my mother when she was a baby.
عکسی از مادربزرگ و پدربزرگم بود که مادرم را در نوزادی در آغوش داشتند.
There was an old baseball glove that one of my uncles had owned.
یک دستکش بیسبال قدیمی بود که متعلق به یکی از داییهایم بود.
There was even one of my old dolls in there.
حتی یکی از عروسکهای قدیمی من هم آنجا بود.
One of her legs was missing.
یکی از پاهایش گم شده بود.
My grandmother said that I was rough with my dolls when I was little.
مادربزرگم گفت که وقتی بچه بودم، با عروسکهایم خشن رفتار میکردم.
I should have taken better care of my toys.
باید بهتر از اسباببازیهایم مراقبت میکردم.
There was even some old jewellery.
حتی کمی جواهرات قدیمی هم آنجا بود.
I tried on some of the old clothes and jewellery.
چند تا از لباسها و جواهرات قدیمی را امتحان کردم.
I told my grandmother that I liked looking through old things.
به مادربزرگم گفتم که از دیدن وسایل قدیمی خوشم میآید.
My grandmother told me to keep whatever I wanted.
مادربزرگم گفت هر چه را که خواستم، میتوانم نگه دارم.
She said that it was all junk.
او گفت که اینها فقط خرتوپرت هستند.
I still say that the trunk was full of treasures.
من هنوز هم میگویم آن صندوق پر از گنجینه بود.
Hot and Cold
I notice that whenever it is summer, people complain about the heat, but whenever it is winter, people complain about the cold.
من متوجه شدهام که هر وقت تابستان میشود، مردم از گرما شکایت میکنند، اما وقتی زمستان میشود، از سرما شکایت دارند.
It seems that people are never satisfied.
به نظر میرسد که مردم هیچوقت راضی نیستند.
I don’t like the winter.
من زمستان را دوست ندارم.
It is usually much too cold for me.
معمولاً برای من خیلی سرد است.
My teeth chatter, and my fingers turn numb whenever the weather gets cold.
وقتی هوا سرد میشود، دندانهایم به هم میخورند و انگشتانم بیحس میشوند.
It is hard for me to warm up once I start to freeze.
وقتی شروع به یخ زدن میکنم، برایم سخت است که دوباره گرم شوم.
I try to wear layers of clothes, but winter winds go through my clothes no matter how much I wear.
سعی میکنم لباسهای لایهلایه بپوشم، اما بادهای زمستانی از میان لباسهایم عبور میکنند، فرقی نمیکند چقدر بپوشم.
My feet feel like they are blocks of ice on a cold January day when I walk home from school.
در یک روز سرد ژانویه وقتی از مدرسه به خانه میروم، پاهایم مثل تکههای یخ میشوند.
I would not like to live in a place that had a cold climate all year long.
دوست ندارم در جایی زندگی کنم که تمام سال آبوهوای سردی دارد.
I am not comfortable when it is too cold.
وقتی خیلی سرد است، راحت نیستم.
I like the summer.
من تابستان را دوست دارم.
Some people say that it is hot and sticky in the summer, but I don’t mind the heat at all.
برخی میگویند تابستان گرم و چسبناک است، اما من اصلاً از گرما ناراحت نمیشوم.
I love to feel the warm sunshine on my skin.
من عاشق احساس نور گرم خورشید روی پوستم هستم.
I like the freedom of not having to wear heavy coats and boots.
من آزادی نپوشیدن پالتو و چکمههای سنگین را دوست دارم.
I am the happiest when there is a slightly cool breeze that comes along to refresh you on a hot summer day.
در گرمترین روزهای تابستان، وقتی نسیمی خنک میوزد و آدم را تازه میکند، من خوشحالترین هستم.
I could live in a place with a hot climate.
میتوانم در جایی با آبوهوای گرم زندگی کنم.
I would enjoy that.
از آن لذت خواهم برد.
Of course, when you are in a place with a hot climate there are more bugs than in places with cooler climates.
البته، وقتی در جایی با آبوهوای گرم زندگی کنی، حشرات بیشتری نسبت به مناطق خنکتر وجود دارند.
I don’t care for bugs.
از حشرات خوشم نمیآید.
Where I live, it is very humid.
جایی که من زندگی میکنم، بسیار مرطوب است.
The heat and moisture combine to make it uncomfortable sometimes.
گرما و رطوبت با هم ترکیب میشوند و گاهی شرایط ناراحتکنندهای ایجاد میکنند.
It is nicer when the heat is high, but the humidity is low.
زمانی بهتر است که هوا گرم باشد، اما رطوبت کم باشد.
It would be better if I lived somewhere where it was hot, but not humid.
بهتر میشد اگر در جایی زندگی میکردم که هوا گرم ولی بدون رطوبت باشد.
That would be just perfect.
آن عالی میبود.
Walk a Mile in My Shoes
Have you ever heard the saying “walk a mile in my shoes?”
آیا تا به حال این ضربالمثل را شنیدهای که میگوید: «یک مایل با کفشهای من راه برو»؟
I think it is a very good saying.
فکر میکنم این ضربالمثل بسیار خوبی است.
Do you know what it means?
میدانی معنیاش چیست؟
It means, that before you judge someone, you should put yourself in his or her position.
یعنی قبل از اینکه کسی را قضاوت کنی، باید خودت را جای او بگذاری.
For example, if someone was running in a race, and they did very poorly and came in last, it wouldn’t be fair to say, “oh, he’s just a terrible runner.”
مثلاً اگر کسی در یک مسابقه شرکت کند و عملکرد ضعیفی داشته باشد و آخر شود، منصفانه نیست بگویی: «اوه، او فقط یک دونده افتضاح است.»
You would have to look at all the circumstances that made the person lose the race.
باید همه شرایطی را که باعث شده آن شخص ببازد در نظر بگیری.
Maybe they pulled a muscle in their leg the day before; maybe this is their very first race; maybe they are not in good form because something isn’t right in their lives.
شاید روز قبل عضله پایشان کش آمده؛ شاید این اولین مسابقهشان باشد؛ شاید به خاطر مشکلی در زندگیشان حال خوبی ندارند.
There can be so many things that affect a person’s life, performance and moods.
خیلی چیزها میتوانند بر زندگی، عملکرد و روحیهی یک فرد تأثیر بگذارند.
If someone was very quiet at a party, you couldn’t just assume that they weren’t friendly.
اگر کسی در یک مهمانی خیلی ساکت باشد، نمیتوانی فرض کنی که او آدم گرمی نیست.
You don’t know what is happening in their lives.
تو نمیدانی چه چیزی در زندگیاش در حال اتفاق افتادن است.
They could be feeling ill, or they might have just had a bad experience.
شاید حالشان خوب نباشد یا شاید بهتازگی تجربهی بدی داشته باشند.
Nobody can know exactly how another person feels.
هیچکس نمیتواند دقیقاً بفهمد دیگری چه احساسی دارد.
Even if someone tells you what he or she is experiencing, you still won’t fully understand what is going on inside the other person.
حتی اگر کسی برایت توضیح دهد که چه تجربهای دارد، باز هم نمیتوانی کاملاً درک کنی درون او چه میگذرد.
Everyone perceives and feels things differently.
هر کسی چیزها را به شکل متفاوتی درک و احساس میکند.
To walk a mile in someone else’s shoes is to try and understand things from that person’s perspective.
«یک مایل با کفشهای دیگری راه رفتن» یعنی سعی کنی دنیا را از دید او ببینی.
We are all shaped by the events that have taken place in our lives.
ما همه تحت تأثیر اتفاقاتی هستیم که در زندگیمان رخ دادهاند.
No two people have gone through the exact same things.
هیچ دو نفری دقیقاً تجربههای یکسانی نداشتهاند.
So, before you are quick to judge someone, stop and think about what it is that they might have gone through.
پس قبل از اینکه کسی را سریع قضاوت کنی، مکث کن و فکر کن که او ممکن است چه چیزی را پشت سر گذاشته باشد.
You won’t always understand why people do what they do, but you can try to understand and put yourself in their position.
تو همیشه نمیتوانی بفهمی چرا مردم کاری را انجام میدهند، اما میتوانی سعی کنی آنها را درک کنی و خودت را جای آنها بگذاری.
If I Could Go Back in My Life
If I could go back in my life and do some things differently, this is what I would do:
اگر میتوانستم در زندگیام به گذشته برگردم و برخی کارها را متفاوت انجام دهم، این کارها را میکردم:
I would not waste so many hours in front of the television set.
اینهمه ساعت را جلوی تلویزیون تلف نمیکردم.
I would get out and enjoy my own life, rather than watching actors in shows.
بیرون میرفتم و از زندگی خودم لذت میبردم، بهجای تماشای بازیگران در برنامهها.
I would be a little more considerate of other people.
کمی بیشتر به دیگران توجه و ملاحظه میکردم.
I would realize that my mother has more to do than pick up after me.
درک میکردم که مادرم کارهای مهمتری از جمعوجور کردن پشت سر من دارد.
I would pay more attention in school.
در مدرسه بیشتر دقت میکردم.
Tests are easier when you have paid attention, rather than fooling around in class.
وقتی در کلاس دقت کرده باشی، امتحانها آسانترند تا وقتی که فقط بازیگوشی کرده باشی.
I would save more money rather than spend it on useless things.
پول بیشتری پسانداز میکردم بهجای خرج کردنش برای چیزهای بیهوده.
I would read more. Reading is enjoyable, and it opens the doors into all kinds of wonderful places both real and imagined.
بیشتر مطالعه میکردم. خواندن لذتبخش است و درهایی به سوی مکانهای شگفتانگیز واقعی و خیالی باز میکند.
I would learn to play an instrument.
یاد میگرفتم که یک ساز بزنم.
Music is always appreciated if it is played well.
موسیقی همیشه اگر خوب نواخته شود، مورد تحسین قرار میگیرد.
I would eat better foods.
غذاهای بهتری میخوردم.
I would try to stay healthy through my diet and exercise.
سعی میکردم از طریق تغذیه و ورزش سالم بمانم.
I would take more pictures, and I would keep a journal.
عکسهای بیشتری میگرفتم و یک دفتر خاطرات نگه میداشتم.
Memories are very precious.
خاطرات بسیار ارزشمند هستند.
I would take the time to listen to what people have to say.
زمان میگذاشتم تا به حرفهای مردم گوش بدهم.
People appreciate a good listener.
مردم از کسی که خوب گوش میدهد، قدردانی میکنند.
I would take the time to enjoy each day as it comes.
زمان صرف میکردم تا از هر روزی که میرسد لذت ببرم.
Sometimes, I am so busy looking forward to what is coming up that I don’t take the time to enjoy the day that I am living in.
گاهی آنقدر مشغول فکر کردن به آیندهام که فرصت لذت بردن از روزی را که در آن هستم از دست میدهم.
That’s what I would do if I could go back in my life.
اگر میتوانستم به گذشته زندگیام برگردم، این کارها را میکردم.
In fact, I think I’ll just make a habit of doing all of those things all through my life.
در واقع، فکر میکنم باید انجام همهی این کارها را به یک عادت در طول زندگیام تبدیل کنم.
I think I would like to live to be 100.
فکر میکنم دوست دارم تا صد سالگی زندگی کنم.
Joking
Joking is good.
شوخی کردن چیز خوبی است.
Jokes can be very funny.
جوکها میتوانند خیلی خندهدار باشند.
Jokes can also be hurtful.
اما جوکها میتوانند آزاردهنده هم باشند.
Jokes can be tasteless too.
جوکها ممکن است بیمزه یا زننده هم باشند.
It is not an easy thing to find jokes that do not offend anyone.
پیدا کردن جوکهایی که هیچکس را نرنجاند کار آسانی نیست.
Some jokes make fun of different races.
برخی جوکها نژادهای مختلف را مسخره میکنند.
Those jokes are not funny.
این جوکها خندهدار نیستند.
They are hurtful.
آنها آزاردهنده هستند.
It is not right to tell racist jokes.
گفتن جوکهای نژادپرستانه درست نیست.
Many jokes use bad language or are about questionable subject matter.
خیلی از جوکها از کلمات زشت استفاده میکنند یا موضوعات مشکوکی دارند.
These jokes are also not acceptable.
این نوع جوکها هم قابل قبول نیستند.
Many people are highly offended by rude jokes.
بسیاری از مردم از جوکهای بیادبانه شدیداً ناراحت میشوند.
What some people find funny, others will not.
چیزی که برای بعضیها خندهدار است، برای دیگران ممکن است خندهدار نباشد.
Comedy is a very personal thing.
طنز چیز بسیار شخصیای است.
Some people like slapstick comedy.
بعضیها کمدیهای بزنبکوب را دوست دارند.
That is the kind of comedy that the Three Stooges use.
این نوع کمدی را گروه سه کلهپوک اجرا میکردند.
Some people like very subtle humor.
برخی افراد طنزهای ظریف و پنهان را میپسندند.
Some people will laugh at just about anything.
برخی هم به هر چیزی میخندند!
Sometimes, it is not appropriate to laugh, but you feel like laughing anyway.
گاهی وقتها خندیدن مناسب نیست، اما باز هم دلت میخواهد بخندی.
Did you ever see anyone fall down?
تا حالا کسی را دیدهای که زمین بخورد؟
Did you feel like laughing when they fell down?
آیا وقتی زمین خوردند دلت خواست بخندی؟
You were probably worried that they had hurt themselves, yet the way that they fell was so funny that you felt like laughing.
احتمالاً نگران بودی که آسیب دیده باشند، اما نحوه افتادنشان آنقدر خندهدار بود که دلت میخواست بخندی.
It’s not funny when someone falls, but you can’t help but laugh even though you try to hide it.
افتادن کسی خندهدار نیست، ولی با اینکه سعی میکنی پنهانش کنی، نمیتوانی جلوی خندهات را بگیری.
Jokes and comedy differ from culture to culture.
جوکها و طنزها از فرهنگی به فرهنگ دیگر متفاوتاند.
Many people from other countries come here and don’t understand our comedy.
بسیاری از مردم از کشورهای دیگر به اینجا میآیند و طنز ما را نمیفهمند.
Jokes and comedies are often geared toward our environment.
جوکها و کمدیها اغلب با محیط زندگی ما مرتبطاند.
Sometimes, comedians make fun of the things that we do in our everyday lives like going to the bank, or going grocery shopping.
گاهی کمدینها چیزهایی را که ما در زندگی روزمره انجام میدهیم، مثل رفتن به بانک یا خرید از فروشگاه، مسخره میکنند.
We can all relate to that.
ما همه میتوانیم با آن ارتباط برقرار کنیم.
Being a comedian is not an easy job.
کمدین بودن کار آسانی نیست.
Telling jokes and making people laugh is extremely difficult.
جوک گفتن و خنداندن مردم کار بسیار سختی است.
Jokes are fun, and they are funny if they are good.
جوکها سرگرمکنندهاند و اگر خوب باشند، خندهدار هم هستند.
Jokes can get you into a lot of trouble if they are inappropriate, and sometimes they’re just not funny and nobody laughs.
اگر جوکها نامناسب باشند، میتوانند دردسرساز شوند و گاهی هم اصلاً خندهدار نیستند و هیچکس نمیخندد.
Here is a joke.
اینجا یک جوک هست.
Why does a cow wear a bell?
چرا گاو زنگوله میزند؟
– Because its horns don’t work.
– چون شاخهایش کار نمیکنند!
Do you get it?
فهمیدی؟
Do you think it is funny?
به نظرت خندهدار بود؟
Well, maybe it’s not that funny.
خب، شاید خیلی هم خندهدار نبود.
I told you that it was difficult being a comedian.
بهت گفته بودم که کمدین بودن کار سختی است!
Drugs
There are two different types of drugs.
دو نوع مختلف دارو وجود دارد.
There are legal drugs and illegal drugs.
داروهای قانونی و داروهای غیرقانونی.
Legal drugs are the type of drugs that the doctor gives you when you are sick.
داروهای قانونی آنهایی هستند که پزشک وقتی مریض هستی برایت تجویز میکند.
Illegal drugs are the drugs that people sell on the street.
داروهای غیرقانونی آنهایی هستند که مردم در خیابان میفروشند.
Illegal drugs are very dangerous.
داروهای غیرقانونی بسیار خطرناکاند.
If someone ever wants you to try any type of substance that you are not sure about, you should always say no.
اگر کسی خواست که چیزی را امتحان کنی که مطمئن نیستی چیست، همیشه باید بگویی «نه».
People who sell drugs on the street are criminals.
کسانی که در خیابان مواد مخدر میفروشند، مجرم هستند.
If they get caught, they will be sent to jail.
اگر دستگیر شوند، به زندان فرستاده میشوند.
They sell drugs to get money.
آنها برای بهدست آوردن پول مواد میفروشند.
They don’t care that people’s lives are ruined from taking drugs.
آنها اهمیتی نمیدهند که زندگی مردم با مصرف مواد مخدر نابود میشود.
If you take illegal drugs, you can become addicted to them.
اگر مواد مخدر غیرقانونی مصرف کنی، ممکن است به آنها معتاد شوی.
That means that you just have to have the drug no matter what.
یعنی دیگر نمیتوانی بدون آن ماده زندگی کنی، به هر قیمتی.
Some people steal from other people to get money to buy drugs.
بعضیها برای خرید مواد از دیگران دزدی میکنند.
Drugs affect your mind.
مواد روی ذهن تو تأثیر میگذارند.
If you take drugs, you will not be able to think clearly.
اگر مواد مصرف کنی، نمیتوانی واضح فکر کنی.
Your marks in school will drop.
نمرههایت در مدرسه پایین خواهد آمد.
Your memory won’t be very good.
حافظهات خوب نخواهد بود.
Your personality won’t be the same.
شخصیتت دیگر مثل قبل نخواهد بود.
It is very unfortunate that some people do try drugs.
خیلی ناراحتکننده است که بعضیها مواد را امتحان میکنند.
They think that it won’t hurt them.
آنها فکر میکنند که آسیبی به آنها نمیزند.
They are wrong.
اشتباه میکنند.
If you are smart, you will stay away from all drugs, except for the ones that the doctor gives you.
اگر باهوش باشی، از تمام داروها دوری میکنی، به جز آنهایی که پزشک برایت تجویز کرده است.
Drugs are just bad news.
مواد مخدر فقط دردسر هستند.
If you know someone who is thinking about trying drugs, tell them that their entire life could be ruined.
اگر کسی را میشناسی که به فکر امتحان کردن مواد است، به او بگو که ممکن است تمام زندگیاش نابود شود.
In America, they had a saying. “Just say no to drugs.”
در آمریکا یک شعار داشتند: «فقط بگو نه به مواد مخدر.»
It is a good saying, but I think I would rather say, “I’m just too smart to take drugs.”
این شعار خوبی است، اما من ترجیح میدهم بگویم: «من خیلی باهوشم که بخوام مواد مصرف کنم.»
Divorce
Mary’s parents just got a divorce.
پدر و مادر مری بهتازگی از هم طلاق گرفتهاند.
Mary is very upset.
مری خیلی ناراحت است.
She thinks that her parents don’t love her anymore.
او فکر میکند که پدر و مادرش دیگر او را دوست ندارند.
She thinks that they got a divorce because of her.
او فکر میکند که به خاطر او از هم طلاق گرفتهاند.
She is wrong.
او اشتباه میکند.
Her parents love her just as much as they always did.
پدر و مادرش او را همانقدر که همیشه دوست داشتند، هنوز هم دوست دارند.
They aren’t getting divorced because of Mary.
آنها به خاطر مری طلاق نگرفتهاند.
Sometimes, marriages just don’t work out.
گاهی اوقات، ازدواجها به نتیجه نمیرسند.
It isn’t really anyone’s fault.
در واقع تقصیر هیچکس نیست.
Marriage isn’t easy.
ازدواج آسان نیست.
It is hard for two people to stay together for a lifetime.
برای دو نفر سخت است که یک عمر با هم بمانند.
Sometimes, people change as they get older, and they move on.
گاهی مردم با گذشت زمان تغییر میکنند و مسیرشان جدا میشود.
Some people have perfectly good marriages, and they stay together for their entire lives.
برخی افراد ازدواجهای بسیار خوبی دارند و تا پایان عمر با هم میمانند.
Divorce doesn’t happen because the parents don’t love the children anymore.
طلاق به این دلیل نیست که پدر و مادر دیگر فرزندانشان را دوست ندارند.
A lot of children feel that it is their fault, but it isn’t their fault at all.
بسیاری از بچهها فکر میکنند تقصیر آنهاست، اما اصلاً تقصیر آنها نیست.
Children neither cause the divorce, nor can they prevent it.
بچهها نه باعث طلاق میشوند و نه میتوانند جلوی آن را بگیرند.
It is up to the parents.
این موضوع به والدین مربوط میشود.
Divorce isn’t the end of the world.
طلاق پایان دنیا نیست.
Children can still see both parents and stay with them.
بچهها هنوز هم میتوانند هر دو والد را ببینند و با آنها وقت بگذرانند.
Life goes on.
زندگی ادامه دارد.
Sometimes children can get new stepmothers or stepfathers.
گاهی اوقات بچهها ممکن است نامادری یا ناپدری جدیدی داشته باشند.
That can be a good thing.
این میتواند چیز خوبی باشد.
You just have to be understanding, and know that your parents still love you.
فقط باید درک کنید و بدانید که پدر و مادرتان هنوز هم شما را دوست دارند.
Life doesn’t always go the way that we planned it, but it has its twists and turns.
زندگی همیشه طبق برنامهریزی ما پیش نمیرود، اما پیچوخمهای خودش را دارد.
Life is an adventure.
زندگی یک ماجراجویی است.
If your parents get a divorce, just be understanding.
اگر پدر و مادرتان طلاق گرفتند، فقط سعی کنید درک کنید.
Know that they love you and that this is a hard time for them.
بدانید که آنها شما را دوست دارند و این برای آنها هم دوران سختی است.
It is a hard time for you too, but these things have a way of working themselves out in the end.
برای شما هم دوران سختی است، اما این مسائل معمولاً در نهایت خودشان حل میشوند.
If my Fish Could Talk
I have a goldfish.
من یک ماهی قرمز دارم.
He swims around in his bowl all day.
او تمام روز در تنگش شنا میکند.
He looks bored.
او بیحوصله به نظر میرسد.
I look inside the bowl and watch him.
من داخل تنگ را نگاه میکنم و او را تماشا میکنم.
His mouth always moves.
دهانش همیشه در حال حرکت است.
He looks like he is talking.
او طوری به نظر میرسد که انگار در حال صحبت کردن است.
I imagine what my goldfish would say if he really could talk.
من تصور میکنم اگر ماهی قرمزم واقعاً میتوانست صحبت کند، چه میگفت.
I think he would say:
فکر میکنم او میگفت:
“Hey, I’m bored in this little bowl.
هی، من توی این تنگ کوچیک حوصلهام سر رفته.
Why don’t you get me a bigger tank with more fish in it? I would like to have some friends to swim around with.”
چرا برام یه آکواریوم بزرگتر با چند تا ماهی دیگه نمیگیری؟ دلم میخواد با چند تا دوست شنا کنم.
I went out and bought a bigger tank for my goldfish.
من بیرون رفتم و یک آکواریوم بزرگتر برای ماهیام خریدم.
I put some plants at the bottom of the tank,
من چند تا گیاه در کف آکواریوم گذاشتم،
and I got a miniature deep-sea diver to put at the bottom of the tank.
و یک غواص کوچک تزئینی هم برای کف آکواریوم خریدم.
I looked into the tank and imagined what my goldfish was saying.
من داخل آکواریوم را نگاه کردم و تصور کردم که ماهیام چی میگوید.
He seemed to be saying:
او انگار میگفت:
“This is a nice tank.
این آکواریوم خوبی است.
It’s roomy in here, and you decorated it well,
اینجا جادار است و تو آن را خوب تزئین کردی،
but I still don’t have any friends to swim with.”
اما من هنوز دوستی برای شنا کردن ندارم.
I went to the pet store and bought three more goldfish.
من به فروشگاه حیوانات رفتم و سه ماهی قرمز دیگر خریدم.
I put them into the tank.
آنها را داخل آکواریوم گذاشتم.
All of the goldfish seemed to look at each other.
همهی ماهیها انگار به هم نگاه میکردند.
They swam near each other and seemed to be playing games.
آنها نزدیک هم شنا میکردند و انگار در حال بازی بودند.
I knew which one was my goldfish because he has a black spot on his fin.
من ماهی خودم را میشناختم چون روی بالهاش یک لکهی سیاه دارد.
I looked at him, and imagined that he was talking again.
به او نگاه کردم و تصور کردم که دوباره در حال صحبت است.
He said:
او گفت:
“This is great!
این فوقالعادهست!
I have a big new home and friends to swim with.
من حالا یک خانهی بزرگ جدید دارم و دوستانی برای شنا کردن.
These are nice goldfish that you brought home for me; thank you.”
این ماهیهایی که برایم آوردی خیلی خوبند؛ ممنونم.
Goldfish can’t really talk.
ماهیهای قرمز واقعاً نمیتوانند صحبت کنند.
I know that.
من این را میدانم.
I just like to pretend that my goldfish talks.
من فقط دوست دارم وانمود کنم که ماهیام صحبت میکند.
He seems very happy now with his nice new home, and his new friends.
او حالا با خانهی جدید زیبایش و دوستان جدیدش خیلی خوشحال به نظر میرسد.
I don’t think goldfish can smile either, but it looks like my goldfish has a smile on his face.
فکر نمیکنم ماهیهای قرمز بتوانند لبخند بزنند، اما انگار ماهی من لبخند به لب دارد.
The Best Teacher
I have had a lot of teachers.
من معلمهای زیادی داشتهام.
Some of them were good, and some of them were boring.
بعضی از آنها خوب بودند و بعضی خستهکننده.
There is one teacher whom I remember very well.
یک معلم هست که خیلی خوب او را به خاطر میآورم.
He is the best teacher that I ever had.
او بهترین معلمی است که تا به حال داشتهام.
His name was Mr. Alban.
نامش آقای آلبان بود.
He was a history teacher.
او معلم تاریخ بود.
History is not my favorite subject.
تاریخ درس مورد علاقهام نیست.
I don’t really enjoy history a lot.
من واقعاً از تاریخ لذت نمیبرم.
When I was in Mr. Alban’s class, he made history seem exciting.
وقتی در کلاس آقای آلبان بودم، او تاریخ را هیجانانگیز جلوه میداد.
He was more of an actor than a teacher.
او بیشتر شبیه بازیگر بود تا معلم.
If he was describing a war, he would make us feel all the emotions that the soldiers and their families would have felt.
اگر او جنگی را توصیف میکرد، باعث میشد تمام احساساتی را که سربازان و خانوادههایشان تجربه میکردند، احساس کنیم.
We could almost hear the guns firing and the people shouting.
ما تقریباً صدای شلیک اسلحهها و فریاد مردم را میشنیدیم.
He would paint a picture in our minds that was very vivid.
او تصویری بسیار زنده در ذهن ما میساخت.
When I had a history test in his class, I didn’t have to study much.
وقتی در کلاس او امتحان تاریخ داشتم، نیازی نبود زیاد مطالعه کنم.
I would remember every word that he had said.
من تمام حرفهایی که او زده بود را به یاد میآوردم.
I would see him doing the actions that went along with his stories.
او را میدیدم که حرکاتی را که با داستانهایش هماهنگ بود، انجام میداد.
He was very animated.
او خیلی پرانرژی بود.
He would shout out orders as if he was a general, or he would speak softly and reverently when describing the death of a great hero.
او فرمانها را فریاد میزد انگار که یک ژنرال است، یا هنگام توصیف مرگ یک قهرمان بزرگ، آرام و با احترام صحبت میکرد.
The most important thing that I learned from Mr. Alban was that I did really like history.
مهمترین چیزی که از آقای آلبان یاد گرفتم این بود که من واقعاً تاریخ را دوست دارم.
I just thought that I didn’t like it because most people had made it dull by just reading from the textbooks.
من فقط فکر میکردم از آن خوشم نمیآید چون اکثر افراد آن را با خواندن کتابهای درسی خستهکننده کرده بودند.
History is not just a series of dates and dull facts.
تاریخ فقط مجموعهای از تاریخها و اطلاعات کسلکننده نیست.
History is what really happened.
تاریخ چیزهایی است که واقعاً اتفاق افتادهاند.
History is real life.
تاریخ زندگی واقعی است.
All the historical figures had real families and emotions.
تمام شخصیتهای تاریخی خانوادهها و احساسات واقعی داشتند.
They weren’t just fictional people.
آنها فقط شخصیتهای خیالی نبودند.
After I took history from Mr. Alban, I realized that I really did have an interest in it.
بعد از اینکه با آقای آلبان تاریخ گذراندم، متوجه شدم که واقعاً به آن علاقه دارم.
He was my favorite teacher, and I will always be grateful to him for making me aware of just how interesting history really is.
او معلم مورد علاقهام بود و من همیشه قدردان او خواهم بود که مرا آگاه کرد چقدر تاریخ میتواند جالب باشد.
Weather
Sometimes, I watch the weatherman on television.
گاهی اوقات من گزارشگر هواشناسی را در تلویزیون تماشا میکنم.
It is fascinating to watch him point to different areas of the country on the map.
دیدن اینکه او به قسمتهای مختلف کشور روی نقشه اشاره میکند، جذاب است.
He tells us where the weather will be nice and where it will be bad.
او به ما میگوید که کجا هوا خوب خواهد بود و کجا بد.
The weatherman is not always right.
گزارشگر هواشناسی همیشه درست نمیگوید.
Weather reporting is not an exact science.
هواشناسی یک علم دقیق نیست.
Nothing is very exact when it comes to the weather.
وقتی صحبت از هوا باشد، هیچ چیز خیلی دقیق نیست.
The weather department does a lot of research, but they can never be sure of exactly what will happen.
اداره هواشناسی تحقیقات زیادی انجام میدهد، اما هیچوقت نمیتوانند کاملاً مطمئن باشند که چه اتفاقی خواهد افتاد.
Sometimes, it looks like it will be clear,
گاهی به نظر میرسد که هوا صاف خواهد بود،
but the wind changes direction and clouds move in.
اما باد جهتش را تغییر میدهد و ابرها وارد میشوند.
The weatherman can warn people if there is a chance of a hurricane or tornado.
گزارشگر هواشناسی میتواند مردم را در صورت احتمال وقوع طوفان یا گردباد هشدار دهد.
The weatherman can also warn people of floods.
او همچنین میتواند مردم را درباره سیلها هشدار دهد.
Sometimes, entire towns have to be evacuated because of bad weather.
گاهی اوقات، کل یک شهر باید به دلیل بدی آب و هوا تخلیه شود.
It is important to be aware of the weather.
مهم است که از وضعیت هوا مطلع باشیم.
For example, it is not good to be caught in the middle of a field when there is going to be a thunderstorm.
مثلاً خوب نیست که در وسط یک مزرعه گرفتار شوید وقتی طوفان رعد و برق در راه است.
You might want to take extra precautions if there is going to be a heavy snowstorm.
شاید بخواهید در صورت پیشبینی کولاک شدید، احتیاط بیشتری کنید.
You would need to be in a secure place if a hurricane or tornado was predicted.
اگر طوفان یا گردباد پیشبینی شده باشد، باید در مکانی امن باشید.
You might want to cancel a picnic if you knew that it would rain that day.
اگر میدانستید آن روز باران میبارد، شاید بخواهید پیکنیک را لغو کنید.
The weather affects us in so many ways.
هوا به روشهای زیادی بر ما تأثیر میگذارد.
Some people are really affected by dull, cloudy days.
برخی افراد واقعاً از روزهای ابری و کسلکننده تأثیر میگیرند.
If there are no sunny days, they become very depressed.
اگر روزهای آفتابی نباشد، بسیار افسرده میشوند.
Heavy air pressure can cause some people to have headaches.
فشار هوای زیاد میتواند باعث سردرد در برخی افراد شود.
Weather affects all of us in one way or another.
هوا به نوعی بر همه ما تأثیر میگذارد.
It is always a topic of conversation.
هوا همیشه موضوع گفتگو است.
People often say things like “hello, it’s a beautiful day today.”
مردم اغلب چیزهایی مثل «سلام، امروز هوا خیلی خوبه» میگویند.
Often we plan our lives and activities around the weather.
اغلب ما زندگی و فعالیتهای خود را بر اساس وضعیت هوا برنامهریزی میکنیم.
So, if you are planning on walking home tonight, keep an eye on the sky.
پس اگر امشب قصد دارید پیاده به خانه بروید، حواستان به آسمان باشد.
Are those rain clouds up there?
آیا آن بالا ابرهای بارانی هستند؟
You might need an umbrella.
شاید به یک چتر نیاز داشته باشید.
How to Avoid Catching a Cold
How many colds do you catch in a year?
چند بار در سال سرما میخورید؟
Most of my friends catch quite a few colds.
بیشتر دوستانم چندین بار سرما میخورند.
They cough, sniffle and sneeze.
آنها سرفه میکنند، آبریزش بینی دارند و عطسه میکنند.
They carry around tissues and blow their noses all the time.
همیشه دستمال کاغذی همراه دارند و مدام بینیشان را پاک میکنند.
Their eyes water, and they have scratchy throats.
چشمهایشان اشک میریزد و گلوهایشان خارش دارد.
I don’t get many colds.
من زیاد سرما نمیخورم.
In fact, I can go for a whole year and never catch a cold.
در واقع، ممکن است یک سال کامل بگذرد و من حتی یکبار هم سرما نخورم.
That is why I consider myself an expert on how not to catch a cold.
به همین دلیل خودم را متخصص جلوگیری از سرماخوردگی میدانم.
I’ll tell you how to avoid catching a cold.
من به شما میگویم چطور از سرماخوردگی جلوگیری کنید.
I think that you need to take a lot of vitamin C.
فکر میکنم باید مقدار زیادی ویتامین C مصرف کنید.
I eat a lot of fruits and vegetables.
من مقدار زیادی میوه و سبزیجات میخورم.
I drink fruit juice too.
همچنین آبمیوه هم مینوشم.
I also take vitamin C pills.
من قرص ویتامین C هم مصرف میکنم.
Whenever I begin to feel a cold coming on, I make sure that I have taken my vitamin C pill,
هر وقت احساس کنم دارم سرما میخورم، مطمئن میشوم که قرص ویتامین C را خوردهام،
and I drink a lot of orange juice.
و مقدار زیادی آب پرتقال مینوشم.
That usually knocks the cold right out of my system.
این معمولاً سرما را از بدنم بیرون میکند.
I make sure that I get a lot of fresh air.
مطمئن میشوم که هوای تازه زیادی دریافت میکنم.
In the winter, a lot of buildings are shut up tight so that the air is stale, and people’s germs circulate through the buildings.
در زمستان، بسیاری از ساختمانها بسته هستند و هوا کهنه میشود و میکروبهای مردم در ساختمان میچرخد.
I get outside and breathe in fresh clean air.
من بیرون میروم و هوای تازه و تمیز تنفس میکنم.
If somebody is rude enough to cough or sneeze right in front of me without covering his or her mouth, I just hold my breath for a second.
اگر کسی آنقدر بیادب باشد که جلوی من سرفه یا عطسه کند بدون اینکه جلوی دهانش را بگیرد، من فقط یک لحظه نفسم را نگه میدارم.
I’m not sure if this works or not, but I don’t want to breathe in anybody’s cold germs.
مطمئن نیستم که این کار مؤثر است یا نه، اما نمیخواهم میکروبهای سرماخوردگی کسی را تنفس کنم.
Many germs are passed through hands.
بسیاری از میکروبها از طریق دست منتقل میشوند.
It is important to wash your hands thoroughly if you touch anything in a public place.
مهم است که اگر چیزی را در مکان عمومی لمس کردید، دستهایتان را بهخوبی بشویید.
If I hold a banister while I am walking down the stairs, I think of all the people who have used that banister, and I make sure that I wash my hands before I eat.
اگر هنگام پایین رفتن از پلهها نرده را بگیرم، به تمام کسانی که آن را لمس کردهاند فکر میکنم و مطمئن میشوم قبل از غذا خوردن دستهایم را میشویم.
Doorknobs also have a lot of germs on them.
دستگیرههای در نیز پر از میکروب هستند.
Money is another thing that is passed from hand to hand and is covered with germs.
پول هم چیزی است که از دستی به دست دیگر منتقل میشود و پر از میکروب است.
Sometimes, I see people stick money into their mouths.
گاهی میبینم که مردم پول را داخل دهانشان میگذارند.
Just think of all the germs that you would be putting into your mouth if you did that.
فقط تصور کنید چهقدر میکروب وارد دهانتان میکنید اگر این کار را انجام دهید.
If you just give it a little bit of thought, you can avoid a lot of the germs that cause colds.
اگر فقط کمی فکر کنید، میتوانید از بسیاری از میکروبهایی که باعث سرماخوردگی میشوند جلوگیری کنید.
If you eat good foods and stay fit, your body will be able to fight off the germs that cause colds and other diseases.
اگر غذاهای سالم بخورید و بدنتان را سالم نگه دارید، بدنتان میتواند با میکروبهای سرماخوردگی و دیگر بیماریها مقابله کند.
It is not always possible to avoid colds, but if you do catch a cold, drink plenty of fluids and get a lot of rest.
همیشه نمیتوان از سرماخوردگی جلوگیری کرد، اما اگر سرما خوردید، مایعات زیادی بنوشید و حسابی استراحت کنید.
The Future
I sometimes wonder what life will be like in the future.
گاهی اوقات به این فکر میکنم که زندگی در آینده چگونه خواهد بود.
Life has changed so much in just the past few years.
زندگی فقط در چند سال گذشته خیلی تغییر کرده است.
I’m sure that there are still big changes that are coming.
مطمئنم که هنوز تغییرات بزرگی در راه است.
Do you think we’ll still drive cars?
فکر میکنی هنوز هم با ماشین رانندگی خواهیم کرد؟
Maybe we’ll get into computerized vehicles that we won’t have to drive.
شاید سوار وسایل نقلیه کامپیوتری شویم که نیازی به رانندگی نداشته باشند.
We’ll just push a few buttons, and the vehicles will take us to wherever we have to go.
فقط چند دکمه فشار میدهیم و وسیله نقلیه ما را هر جا که بخواهیم میبرد.
Maybe there won’t be roads. We might just fly through space to get where we want to go.
شاید دیگر خیابانی وجود نداشته باشد. شاید فقط در فضا پرواز کنیم تا به مقصد برسیم.
Instead of telephones, we’ll just use our computers.
به جای تلفن، فقط از کامپیوترهایمان استفاده خواهیم کرد.
We’ll be able to see each other when we talk.
وقتی با هم صحبت میکنیم، میتوانیم همدیگر را ببینیم.
That type of thing is already happening.
این نوع چیزها همین حالا هم در حال رخ دادن هستند.
Maybe we won’t have to cook our meals.
شاید دیگر لازم نباشد غذایمان را بپزیم.
We might be able to push buttons to order whatever we want.
شاید بتوانیم با فشار دادن دکمه، هر چه بخواهیم سفارش دهیم.
A nice roast beef dinner, or an ice cream sundae, might just pop out of a machine.
یک شام خوشمزه گوشت بریان یا یک بستنی خوشمزه ممکن است فقط از داخل یک دستگاه بیرون بیاید.
It would be nice to have a robot to clean the house for you.
خیلی خوب میشد اگر یک ربات خانهات را برایت تمیز میکرد.
In the past few years, computers have been extremely important.
در چند سال اخیر، کامپیوترها بسیار مهم شدهاند.
People used to write to each other through the mail.
مردم قبلاً از طریق پست برای هم نامه مینوشتند.
Now, people communicate so much more frequently through E-mail.
حالا مردم خیلی بیشتر از طریق ایمیل با هم ارتباط برقرار میکنند.
Most of my friends own computers.
بیشتر دوستانم کامپیوتر دارند.
If we had all of these things to do the work for us, what would we do?
اگر همه این چیزها کارها را برای ما انجام دهند، ما چه خواهیم کرد؟
We would still need people to program the computers.
ما هنوز به افرادی نیاز داریم که کامپیوترها را برنامهنویسی کنند.
We could spend more time being creative, rather than doing everyday chores.
میتوانیم وقت بیشتری را صرف خلاقیت کنیم، به جای انجام کارهای روزمره.
The future holds many surprises.
آینده پر از شگفتی است.
I’m sure that technology will become even more and more amazing.
مطمئنم که تکنولوژی هر روز شگفتانگیزتر خواهد شد.
When my parents were young, they had never even seen a color television.
وقتی پدر و مادرم جوان بودند، حتی تلویزیون رنگی هم ندیده بودند.
Nobody owned a computer.
هیچکس کامپیوتر نداشت.
It doesn’t take long for things to change a lot.
زمان زیادی لازم نیست تا چیزها خیلی تغییر کنند.
Who knows what amazing things are in store for us?
چه کسی میداند چه چیزهای شگفتانگیزی در انتظار ماست؟
Giving a Speech
I had to give a speech last week.
من هفته گذشته مجبور شدم یک سخنرانی انجام دهم.
I gave a speech to three hundred people.
برای سیصد نفر سخنرانی کردم.
I had to speak in front of a group of students.
مجبور بودم در مقابل گروهی از دانشآموزان صحبت کنم.
I had to tell them about a campaign that we were having to raise money for cancer research.
باید در مورد یک کمپین برای جمعآوری پول برای تحقیقات سرطان به آنها توضیح میدادم.
Giving a speech can be a difficult thing.
سخنرانی کردن میتواند کار دشواری باشد.
When you stand in front of a big crowd,
وقتی جلوی یک جمعیت بزرگ میایستی،
you can get very nervous.
ممکن است خیلی عصبی شوی.
Some people feel like they have weak knees.
بعضیها احساس میکنند زانوهایشان سست شده است.
Their legs feel as if they are made of rubber.
پاهایشان انگار از لاستیک ساخته شدهاند.
Their heart beats very hard inside of their chest.
قلبشان به شدت در سینهشان میتپد.
Their palms get sweaty.
کف دستهایشان عرق میکند.
Some people even become short of breath.
بعضیها حتی دچار تنگی نفس میشوند.
For some people, giving a speech is their worst fear.
برای بعضیها، سخنرانی بدترین ترسشان است.
When you give a speech, everyone is looking at you.
وقتی سخنرانی میکنی، همه به تو نگاه میکنند.
They are waiting to hear what you have to say.
آنها منتظرند بشنوند چه چیزی برای گفتن داری.
When you have three hundred people looking at you; you have six hundred eyes that are on you.
وقتی سیصد نفر به تو نگاه میکنند، ششصد چشم به تو دوخته شده است.
It is a little frightening when you think of it that way.
وقتی اینطور به آن فکر میکنی، کمی ترسناک است.
Before I give a speech, I take three big breaths.
قبل از اینکه سخنرانی کنم، سه نفس عمیق میکشم.
I calm myself, and I remind myself that what I have to say is important.
خودم را آرام میکنم و به خودم یادآوری میکنم که حرفهایم مهم هستند.
I like to be sure of what I am going to say, so I practice my speech in front of a mirror at home.
دوست دارم از آنچه قرار است بگویم مطمئن باشم، بنابراین سخنرانیام را جلوی آینه در خانه تمرین میکنم.
I like to look like I am relaxed and friendly.
دوست دارم طوری به نظر برسم که آرام و صمیمی هستم.
They say that practice makes perfect; so the more speeches that you give, the better you will become at it.
میگویند تمرین باعث کامل شدن میشود؛ پس هرچه بیشتر سخنرانی کنی، در آن بهتر خواهی شد.
Whenever I have to give a speech, I imagine that the audience is just one big person.
هر وقت مجبورم سخنرانی کنم، تصور میکنم که مخاطب فقط یک نفر بزرگ است.
I look out into the audience until I find a friendly, smiling face.
به جمعیت نگاه میکنم تا یک چهره دوستانه و خندان پیدا کنم.
I focus on that person, and I pretend that I am just talking to them.
روی آن شخص تمرکز میکنم و وانمود میکنم که فقط دارم با او صحبت میکنم.
I have become used to giving speeches.
به سخنرانی کردن عادت کردهام.
I am more relaxed now than I used to be.
الان خیلی آرامتر از گذشته هستم.
People tell me that I do not look nervous at all.
مردم به من میگویند که اصلاً عصبی به نظر نمیرسم.
I like to hear that.
از شنیدن این موضوع خوشم میآید.
Sometimes I do feel a little flutter of nervousness, but I just ignore it and do the best that I can.
گاهی کمی اضطراب را احساس میکنم، اما آن را نادیده میگیرم و بهترین کاری که میتوانم انجام میدهم.
Giving a speech is not as scary as it appears to be.
سخنرانی آنقدرها هم که به نظر میرسد ترسناک نیست.
Anyone can do it with a little practice.
هر کسی میتواند با کمی تمرین از پس آن بربیاید.
Moving to Another Country
My friend Steve moved to another country.
دوست من استیو به کشور دیگری نقل مکان کرد.
He had lived in Canada all his life, and he moved to Japan.
او تمام عمرش در کانادا زندگی کرده بود و به ژاپن رفت.
Life in Japan was very different for Steve than what he was used to.
زندگی در ژاپن برای استیو بسیار متفاوت از چیزی بود که به آن عادت داشت.
At first, Steve suffered from culture shock.
در ابتدا، استیو دچار شوک فرهنگی شد.
His whole life seemed different.
تمام زندگیاش متفاوت به نظر میرسید.
He was not used to the way of life in Japan.
او به سبک زندگی در ژاپن عادت نداشت.
Steve was not used to the large crowds of people that walked up and down the streets in Japan.
استیو به جمعیت زیاد مردم که در خیابانهای ژاپن بالا و پایین میرفتند، عادت نداشت.
In his hometown in Canada, the streets were fairly quiet.
در زادگاهش در کانادا، خیابانها نسبتاً آرام بودند.
Steve had to get used to the food.
استیو مجبور بود به غذا عادت کند.
In Japan, the people eat a lot of fish.
در ژاپن، مردم ماهی زیادی میخورند.
Steve had never eaten much fish before.
استیو قبلاً زیاد ماهی نمیخورد.
Steve wanted pizza, but it was expensive in Japan.
استیو دلش پیتزا میخواست، اما در ژاپن گران بود.
Steve said that he had to adjust his eating habits.
استیو گفت که مجبور شد عادتهای غذاییاش را تغییر دهد.
The people in Japan have different customs than we do here in Canada.
مردم ژاپن آداب و رسوم متفاوتی با ما در کانادا دارند.
Steve didn’t want to offend anyone, so he had to learn the customs.
استیو نمیخواست کسی را ناراحت کند، بنابراین مجبور شد آداب و رسوم را یاد بگیرد.
He had to learn about what Japanese people considered polite and rude.
او باید یاد میگرفت که ژاپنیها چه چیزهایی را مؤدبانه و چه چیزهایی را بیادبانه میدانند.
Sometimes, in a foreign country you can do something to insult someone without even realizing that you are being rude.
گاهی در یک کشور خارجی ممکن است کاری انجام دهی که کسی را ناراحت کنی، بدون اینکه حتی متوجه شوی بیادبی کردهای.
At first, Steve had trouble with the language.
در ابتدا، استیو با زبان مشکل داشت.
He said that the only way to really learn the language is to talk to people.
او گفت تنها راه واقعی یادگیری زبان، صحبت کردن با مردم است.
Steve talked to a lot of people.
استیو با افراد زیادی صحبت کرد.
He made a lot of mistakes, but people were patient with him, and they tried to help him with his Japanese.
او اشتباهات زیادی کرد، اما مردم با او صبور بودند و سعی کردند در یادگیری ژاپنی به او کمک کنند.
It wasn’t long before Steve felt more comfortable in his new surroundings.
خیلی طول نکشید که استیو در محیط جدیدش احساس راحتی بیشتری کرد.
You have to be willing to learn new customs and a new language if you move to another country.
اگر به کشور دیگری نقل مکان میکنی، باید مایل باشی آداب و رسوم و زبان جدید را یاد بگیری.
Steve feels very comfortable in Japan, and in Canada now.
استیو حالا در ژاپن و کانادا احساس راحتی میکند.
He is thinking about going to another country now.
او حالا به رفتن به کشور دیگری فکر میکند.
He thinks that he might like to try and live in Italy.
او فکر میکند شاید بخواهد زندگی در ایتالیا را امتحان کند.
I’m sure that he would get over his culture shock very fast if he moved there.
مطمئنم اگر به آنجا برود، خیلی سریع با شوک فرهنگی کنار میآید.
Moving to a new country can be difficult, but if you are willing to learn, it can be a very rewarding experience.
نقل مکان به یک کشور جدید میتواند دشوار باشد، اما اگر مایل به یادگیری باشی، میتواند تجربهای بسیار پربار باشد.
Look for the Beauty
I have learned that things don’t always go the way that they were planned.
من یاد گرفتهام که اوضاع همیشه طبق برنامهریزی پیش نمیرود.
If something doesn’t happen the way that I want it to,
اگر چیزی آنطور که میخواهم اتفاق نیفتد،
I try to make the best of the situation.
سعی میکنم بهترین استفاده را از آن موقعیت ببرم.
I always try to find something good in everything that happens.
همیشه سعی میکنم در هر اتفاقی چیز خوبی پیدا کنم.
Last year, I broke my ankle when I was walking on an icy sidewalk.
سال گذشته، زمانی که روی پیادهروی یخی راه میرفتم، مچ پایم شکست.
At first, I was very upset.
در ابتدا خیلی ناراحت بودم.
I was missing school, and there was a party that I wanted to go to.
مدرسه را از دست میدادم و مهمانیای بود که میخواستم بروم.
I couldn’t do very much of anything.
تقریباً نمیتوانستم هیچ کاری انجام دهم.
My ankle was very sore.
مچ پایم خیلی درد میکرد.
I stayed home, and I read a book.
در خانه ماندم و یک کتاب خواندم.
It was an excellent book, and one that I probably would not have had time to read under normal circumstances.
کتاب فوقالعادهای بود، و احتمالاً در شرایط عادی وقت نمیکردم آن را بخوانم.
My friends brought my homework to my house, and we had some really nice visits while they were here.
دوستانم تکالیفم را به خانهام آوردند و وقتی اینجا بودند، دیدارهای خوبی با هم داشتیم.
I had to accept the fact that I couldn’t go anywhere on my broken ankle, so I made the best of a bad situation.
باید این واقعیت را میپذیرفتم که با مچ پای شکسته نمیتوانستم جایی بروم، پس از یک وضعیت بد بهترین استفاده را کردم.
Once, I lost my way when I was out camping.
یکبار وقتی در اردو بودم، راهم را گم کردم.
I ended up in a very large field.
در یک مزرعهی بسیار بزرگ قرار گرفتم.
I was afraid that nobody would find me, but I calmed myself down and took time to examine all the interesting wildflowers in the field.
میترسیدم کسی مرا پیدا نکند، اما خودم را آرام کردم و وقت گذاشتم تا گلهای وحشی جالب آن مزرعه را بررسی کنم.
My family did find me.
خانوادهام مرا پیدا کردند.
They were surprised at how calm I was.
آنها از اینکه چقدر آرام بودم، شگفتزده شدند.
I have learned that there is something valuable inside every adventure and something beautiful inside every person.
یاد گرفتهام که در هر ماجراجویی چیزی ارزشمند و در هر فردی چیزی زیبا وجود دارد.
We had a new boy who came into our class.
پسری جدید به کلاس ما آمد.
His clothes weren’t in style, and he was not particularly handsome.
لباسهایش مد روز نبودند و خیلی خوشقیافه هم نبود.
Some of the boys and girls made fun of him.
بعضی از پسرها و دخترها او را مسخره کردند.
Sometimes, people can be really cruel.
گاهی مردم میتوانند واقعاً بیرحم باشند.
He seemed to handle it all right, but inside, I knew that it must hurt.
او ظاهراً خوب با آن کنار میآمد، اما میدانستم که درونش باید ناراحت باشد.
Some of my friends and I invited him out with us.
من و چند نفر از دوستانم او را دعوت کردیم که با ما بیرون بیاید.
We found out that he had a terrific sense of humor,
فهمیدیم که او حس شوخطبعی فوقالعادهای دارد،
and he is probably one of the nicest people that I have ever met.
و احتمالاً یکی از مهربانترین افرادی است که تاکنون دیدهام.
He has since become one of my best friends.
از آن زمان تاکنون او یکی از بهترین دوستان من شده است.
It makes me ashamed when someone that I know judges someone by how they look.
وقتی کسی را میشناسم که دیگری را بر اساس ظاهرش قضاوت میکند، احساس شرمندگی میکنم.
It isn’t fair to do that.
این کار عادلانه نیست.
You’ll find that something good comes out of almost every situation.
خواهی دید که از تقریباً هر موقعیتی چیزی خوب بیرون میآید.
You’ll find something good about almost everyone that you meet if you look hard enough.
اگر به اندازه کافی دقت کنی، در تقریباً هر کسی که ملاقات میکنی چیزی خوب پیدا خواهی کرد.
If something doesn’t work out the way you planned it, just make the best of the situation.
اگر چیزی طبق برنامهات پیش نرفت، فقط سعی کن بهترین استفاده را از آن موقعیت ببری.
Look for the beauty in everything.
زیبایی را در همهچیز جستوجو کن.
My Doll
When I was an infant, I got a rag doll.
وقتی نوزاد بودم، یک عروسک پارچهای گرفتم.
It was a very plain, little doll, and it wore a clown outfit and a clown’s hat.
یک عروسک کوچک و ساده بود که لباس دلقک و کلاه دلقک به تن داشت.
I used to take that doll to bed with me every night.
من هر شب آن عروسک را با خودم به رختخواب میبردم.
I couldn’t go to bed without my doll.
بدون عروسکم نمیتوانستم بخوابم.
My mother used to pretend that the doll was talking to me.
مادرم وانمود میکرد که عروسک با من صحبت میکند.
She would make the doll dance and sing songs.
او عروسک را به رقص درمیآورد و با آن آواز میخواند.
I would talk to the doll.
من با عروسک حرف میزدم.
My mother would answer for the doll, but I was a baby, and I thought that the doll was actually talking to me.
مادرم به جای عروسک جواب میداد، اما من بچه بودم و فکر میکردم واقعاً عروسک با من حرف میزند.
That doll was my best friend.
آن عروسک بهترین دوست من بود.
I took her everywhere.
او را همه جا با خودم میبردم.
One time I took her to a store with me, and I left her on a shelf in the store.
یک بار او را با خودم به فروشگاه بردم و او را روی قفسهای در فروشگاه جا گذاشتم.
We were halfway home when I realized that I didn’t have my doll with me.
نیمی از راه خانه را رفته بودیم که متوجه شدم عروسکم را همراه ندارم.
I was very upset.
خیلی ناراحت شدم.
My mother and I rushed back to the store.
من و مادرم با عجله به فروشگاه برگشتیم.
My doll was still there.
عروسکم هنوز آنجا بود.
I was so relieved.
خیلی خیالم راحت شد.
I hugged my doll, and I promised myself that I would never leave her anywhere again.
عروسکم را بغل کردم و به خودم قول دادم که دیگر هیچوقت او را جایی جا نگذارم.
I couldn’t imagine life without that doll.
نمیتوانستم زندگی بدون آن عروسک را تصور کنم.
Through the years, the doll became less important in my life.
با گذشت سالها، آن عروسک اهمیت کمتری در زندگیام پیدا کرد.
I had other things to do, but the doll still sat on my bed during the day, and I still took it to bed at night.
کارهای دیگری برای انجام دادن داشتم، اما آن عروسک همچنان روزها روی تختم مینشست و شبها با من به رختخواب میآمد.
I gave that doll a lot of love when I was little.
وقتی بچه بودم، عشق زیادی به آن عروسک دادم.
In fact, I loved the doll so much that she looks tattered and torn now.
در واقع، آنقدر عروسک را دوست داشتم که حالا کاملاً فرسوده و پاره شده است.
There are parts of her face and hands that are almost worn away.
بخشهایی از صورت و دستهایش تقریباً از بین رفتهاند.
I had a lot of other toys when I was little, but none of them were ever so important as that doll.
وقتی بچه بودم، اسباببازیهای زیادی داشتم، اما هیچکدام به اندازه آن عروسک برایم مهم نبودند.
I don’t play with toys anymore, but that doll is still in my room.
دیگر با اسباببازیها بازی نمیکنم، اما آن عروسک هنوز در اتاقم است.
She sits in a special chair in the corner.
او روی یک صندلی مخصوص در گوشهی اتاق نشسته است.
I’ll always have that doll.
من همیشه آن عروسک را خواهم داشت.
No matter how worn out she is, I’ll always keep her and cherish her as a part of my early childhood.
فرقی نمیکند چقدر کهنه و فرسوده باشد، همیشه او را نگه میدارم و به عنوان بخشی از دوران کودکیام برایش ارزش قائل خواهم بود.